ایکاش و صد ایکاش

من کی خواستھ بودم کھ زاده شوم اینجا
در نکبت و خواری، فقیر و بی فردا
من کی خواستھ بودم کھ چشم بر جھان بگشایم
در حسرت لقمھ نانی از سحر تا شامگاھان بمانم
من کی گفتھ بودم کھ مرا دنیا آورید
رھا در خیابان، بودنم رااز یاد برید
ایکاش کھ نمی کردید آن شب نزدیکی
تو ماد رم تو پدرم کھ نمی دانم حتی ھستید کی
ایکاش می شد کھ زمان بھ عقب بر می گشت
تا بودن پردردم زین جھان نقش بر می بست
ایکاش می شد کھ می مردم و راحت می شدم
یا پیش فکر خودکشی، بی طاقت می شدم
ایکاش بود خدایی کھ می شنید حرف مرا
ورنھ دستی کھ کند پر ھمی ظرف مرا
ایکاش و صد ایکاش …
امیر پناھیار