بستر اجتماعی رويداد “شارلی ابدو” – کورش عرفانی

در وصف شکستن قلم ها در پاريس قلم بسيار و سخن فراوان گفته شد. تنی چند از بهترين روزنامه نگاران فرانسوی، که به طور لزوم قرار نيست همگان همه ی ايده های همگی آنها را تاييد کنند، به خاک و خون کشيده شدند. اينک که تب احساسی موضوع فرونشسته است وقت آن است که خرد لگام به دست گيرد و ذهن ما را به سوی درکی عميق از موضوع هدايت کند. آن چه که در پاريس گذشت معلول بود، علت، که نه، علت ها را بايد در دايره ی وسيعی از پارامترهای سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی دانست. هر يک از ابعاد در خود حرف بسياری دارند که بايد توسط کارشناسان هر حوزه ی موضوعی به آن ها پرداخته شود. يکی از ابعاد اين وجه اجتماعی آنست که در حال حاضر در بين روشنفکران و محافل پيشرو و مردمی فرانسه، مانند سنديکاهای کارگری بخش اصلی توجهات را به خود جلب کرده است. نوشتار کنونی نيز به اين وجه می پردازد. برای اين منظورنگارنده به دور از تلاش برای تهيه ی يک مقاله ی آکادميک جامعه شناختی، با اتکاء به شناخت و تجربه ی حاصل از کار و زندگی در اين کشور اين جنبه را که شايد در رسانه های خبری کمتر به آن پرداخته شده است عنوان می کند. اما ذکر می کنم که اين نوشتار درباره وجه اجتماعی رويداد مورد نظر نه جامع است، نه پژوهشی و نه حتی مدعی دربرگيری نکته ای متقن. يک نگاه بسيار گذراست که شايد موقع مناسبی برای طرح آن باشد.

بافتار اجتماعی فرانسه و مهاجرين

جامعه ی فرانسه، به عنوان بستر وقوع اين رويداد بايد به عنوان يک جامعه ی سرمايه داری اروپايی در نظر گرفته شود. يعنی هم روابط طبقاتی آن بر اساس منطق سرمايه داری نهفته است و هم به عنوان يک کشور اروپايی ميراث دار يک تاريخ خاص است. در سال ۲۰۰۸ نزديک به يک پنجم جمعيت فرانسه دارای ريشه ی مهاجر از سراسر جهان بوده اند. حضور ميليون ها مهاجر و يا مهاجر الاصل از قاره ی آفريقا در اين کشور از وجه تاريخی آن به مثابه يک دولت استعماری می آيد و وضعيت زندگی اين مهاجرين به عنوان طبقات محروم و مادون طبقه های اجتماعی جامعه ی فرانسه از خصلت سرمايه داری آن نشاءت می گيرد. اين دو را که با هم ترکيب کنيد می شود زندگی ميليون ها نفر که عنوان شهروند فرانسوی يا مقيم فرانسه را با خود يدک می کشند اما نه به راستی شهروندند و نه اقامت شان معنی مزيتی خاص می دهد.

نظام دولتی در فرانسه بر اساس تامين حداقل ها تنظيم شده است. می توان در اين کشور از گرسنگی و بيماری نمرد، اما شايد تمام آن چه اين ساختار عظيم به خيل گسترده ی مهاجر و مهاجر الاصل تقديم می کند در همين خلاصه شود. ميليون ها نفر که ريشه های آفريقايی دارند در اين کشور به عنوان نسل اول و دوم و سوم به سر می برند: الجزايری، مراکشی، تونسی، سنگالی، ماليايی و… آنها در فرانسه زيست می کنند اما در جامعه ی فرانسه زندگی نمی کنند. اکثريت آنها کارت ملی فرانسه را که نشان می دهد به طور رسمی فرانسوی هستند در جيب دارند اما خود را فرانسوی احساس نمی کنند. بسياری از آنها نه رای می دهند نه در جستجوی رای هستند، نه رويدادهای جامعه را دنبال می کنند نه به دنبال درک پيچيدگی آنها هستند. آنها در فرانسه هستند اما با فرانسه نيستند.

اين ميليون ها مهاجر و مهاجر الاصل در واقع امر قربانيان يک انتخاب نانوشته ی نظام حاکم در همدستی کامل با جامعه «فرانسوی» فرانسه هستند. در جامعه شناسی از مدل های ادغام يا عدم ادغام مهاجرين در سرزمين مادر ياد می شود: خودجادهی (۱): مهاجر فقط به طور فيزيکی در جامعه ی ميزبان حضور دارد. ادغام (۲): مهاجر ضمن حفظ ويژگی های بومی خويش از ويژگی های جامعه ی ميزبان نيز می پذيرد و با آن ترکيب آن زندگی می کند. همانندگرايی (۳): مهاجر خصوصيت های بومی خويش را رها ساخته و خويش را همانند ساکنان جامعه ی ميزبان می سازد. می توان تنوعات بيشتری را که ترکيبی از اين سه مدل هستند نيز در نظر گرفت، مانند همنشينی (۴).

در فرانسه اولی (خودجادهی)، به طور گسترده، دومی (ادغام)، به صورت اغلب ناموفق و سومی (همانندگرايی) به شکل دشوار صورت گرفته است. دليل انتخاب گسترده ی الگوی نخست، نه ميل و علاقه ی ابتدايی مهاجرين بلکه عدم موفقيت گسترده ی مدل دوم و نيز ناممکن جلوه کردن مدل سوم بوده است. جامعه ی فرانسه به دليل آن که مهاجرين حاضر در خاک خويش را به دنبال يک تاريخ شکست خورده ی استعماری و به عنوان ميراث شوم آن به سرزمين خويش کشيده است، هرگز حاضر نشده با موضوع به طور ريشه ای و بديهی کنار آيد. يعنی فرانسوی های غير مهاجر هرگز نخواسته اند بپذيرند هجوم و حضور ميليون ها نفر از کشورهای آفريقايی به مملکت شان به دليل اين است که پيشنيان آنها به اين قاره رفته و بيش از يک قرن آن را غارت کرده و در نهايت راه را برای ورود ميليون ها نفر از آن سرزمين های غارت شده به خاک فرانسه باز کرده اند. آنها به اين نکته توجه نمی کنند که بدون غارت و حمل آن ثروت ها و به کارگيری نيروی انسانی به زور آورده شده به کشورشان، فرانسه هرگز رنگ پيشرفت و رفاهی را که اکنون دارد نمی داشت.

اين پارادوکس تاريخی دولت و پيرو آن، جامعه ی فرانسه را به يک مجموعه ی دو چهره تبديل کرده است. يک چهره که ميراث انقلاب کبير فرانسه است و در آن صحبت از برادری و برابری و عدالت است و ديگری، چهره ای که ميراث استعمارگری آن کشور است و با خود غارت و جنايت و تبعيض را تداعی می کند. هنوز که هنوز است در حافظه ی تاريخی فرانسوی سفيد اين موضوع که سياه يا می تواند برده و شهروند درجه ی دو باشد و يا نمی تواند مثل او فرانسوی باشد، جايی عميق و قوی دارد. عليرغم تمام ژست های برابری طلبانه و مساوات جويانه ای که دستگاه سياسی و فرهنگی اين کشور از خود بروز می دهد در ذهن اکثريت بالايی از فرانسوی های سفيد اين موضوع که اينک ميليون ها «فرانسوی» سياه و آفريقايی الاصل و مسلمان وجود دارد جا نيفتاده است.

اين نگاه تبعيض آميز اما خود را نه در قوانين و تصميمات دولتی و يا حتی نه در بطن برنامه های رسانه های عمومی اين کشور، بلکه در تمام سطوح جامعه خود را بروز داده و زندگی ميليون ها نفر از کسانی را که دارای ريشه های مهاجر هستند به غايت دشوار می کند. کافی است نگاه کنيم به شانس يک دختر جوان تحصيل کرده ی سياهپوست و البته فرانسوی و شانس يک دختر سفيد پوست با همان تحصيلات و او نيز فرانسوی. اولی می تواند به سختی کار بيابد، به دشواری کار خود را حفظ کند و در طول اين مدت و در محيط کار قربانی تبعيض های پنهان بسيار باشد. دومی اما به ندرت با چنين چيزهايی برخورد می کند. هر دو آنها فرانسوی هستند، هر دو شهروند حساب می شوند اما سرنوشت اجتماعی آنها شباهتی با هم ندارد. يکی ممکن است برای دهه ها جهنمی را زندگی کند که ديگری هرگز نخواهد شناخت.

و اين امريست که در سطح ميليونی و روزمره در فرانسه رخ می دهد. اما باز در اينجا به مثالی اشاره کرديم که به طور بالقوه بسيار خوش شانس است، چون هم تحصيل کرده است و هم توانسته کاری بيابد. ليکن در همين کشور با يک بيکاری ده درصدی خواهيد يافت صدها هزار جوان سياه و يا دارای اصليت مهاجر را که عليرغم فرانسوی بودن خويش نه تحصيلات خود را به پايان می برند و نه حتی کاری موقت و سطح پايين نصيبشان می شود. اين ها لشگر بيکاران و نااميدان و سرخوردگان هستند. همان کسانی که نفرت از يک جامعه ی برپاشده بر تبعيض نانوشته در وجودشان انباشته شده و برای طغيان در جستجوی هر فرصت کوچک و يا بزرگی هستند. رفتار پليس و ديوانسالاری با اين جوانان، که از لايه های محروم جامعه محسوب می شود، به نحو گزنده ای تبعيض آميز است. گزنده از اين حيث که تبعيض مندرج در آن آشکار و رسمی نيست، ظريف و پنهان و نانوشته است. اما با بی رحمی تمام اعمال می شود و مرزی هم نمی شناسد.

حاشيه نشينی جغرافيايی و حاشيه نشينی اجتماعی

به اين ترتيب جامعه ی فرانسه در دل خود دو نوع حاشيه نشين دارد: يکی انبوهی از خانواده های فقير که در حاشيه ی شهرهای بزرگ و در برج های کوچک و بزرگی که در دهه ی شصت و هفتاد ميلادی برای جا دادن کارگرانی که قرار بود جامعه ی نيمه صنعتی فرانسه را به جامعه ی تمام صنعتی تبديل کنند ساخته شده بود و ديگری، حاشيه نشينانی که در دل شهرها ساکنند اما در حاشيه ی زندگی اجتماعی فرانسوی های غير مهاجر زندگی می کنند. اين دو نوع حاشيه نشينی با هم پيوند داشته و در بسياری از موارد جا عوض می کنند. وقتی يک حاشيه نشين فقير کاری پيدا می کند می تواند به داخل شهر بيايد و در حاشيه ی اجتماعی جامعه ی فرانسه زندگی کند و زمانی هم يک حاشيه نشين اجتماعی کار خود را از دست دهد می تواند به حاشيه ی شهرهای بزرگ پرتاب شود.

از آن جا که جامعه ی فرانسه نتوانسته تصميم بگيرد که با گذشته ی انقلابی و استعماری خود چه کار می خواهد کند در ظاهر ارزش های انقلاب و در باطن رفتارهای استعمارگری عمل می کند. به همين دليل ضمن آن که يک فرانسوی هرگز در ظاهر به خود اجازه نمی دهد تا از حضور اين همه سياه و فرانسوی مهاجرالاصل که در مترو و يا قطار کنارش نشسته اند و يا در محل کارش حضور دارند به نحوی آشکار اظهار نارضايتی کرده ونسبت به آنها رفتاری تبعيض آميز نشان دهد، در عين حال به محض آن که همسر و خانواده و دوستان خود را يافت، با اطمينان از اين که همگی فرانسوی «اصيل» هستند، عقده گشايی کرده و هر چه را در دل نگه داشته بيرون می ريزد. نکته ی جالب اين که اين نفرت پنهان شده و بزک شده را هم فرانسوی های سفيد می دانند و هم فرانسوی های غير سفيد، اما هيچ يک اين را به رخ ديگری نمی کشند. يک دورويی عظيم و عدم صداقت نهادينه شده در بسياری از اعضای اين جامعه ی بزرگ.

به واسطه ی تداوم اين روند باطل، جامعه ی فرانسه و به همراهش اعضای آن، به شدت دو شخصيتی هستند، به قول برخی دورو هستند. و اين دو رويی رفتاری اصالت زندگی اجتماعی را از اين کشور سلب کرده است. يعنی آرامش و لذتی که در زندگی اجتماعی می بايست نصيب شهروندان شود در فرانسه به صورت مصنوعی و پرتنش است، حتی زمانی که اوضاع اقتصادی کشور بر وفق مراد است و بيکاری پايين و سطح درآمدها برای اکثريت قابل قبول است. شايد اين يکی از دلايلی است که در برخی از سال ها از اين کشور نخستين مصرف کننده داروهای ضد افسردگی در سطح جهان را ساخته باشد (۵). اين نبود احساس راحتی حضور فرانسوی سفيد در کنار فرانسوی سياه و مسلمان و نيز درک و دريافت اين عدم احساس راحتی توسط فرانسوی سياه يا مسلمان سبب می شود که اين ها در مجاورت همديگر در کافه و رستوران و سينما، روابطی خوب، دارای اصالت و دلنشين نداشته باشند. هر چند که وقتی يک توريست نگاهی سطحی می اندازد می تواند نوعی امتزاج قومی و فرهنگی و نژادی ظاهری را در اماکن عمومی در اين کشور ببيند.

به اين ترتيب کشور فرانسه يکی از بدترين و نا موفق ترين مدل های روی کره ی زمين در زمينه ی ادغام فرهنگی می باشد. نگه داشتن ميليون ها نفر در دل جامعه بدون آن که جامعه آنها را در دل خود ادغام کند، يعنی بخشی از خويش سازد. فرانسه بعد از دهه ها نتوانسته است الجزايری و مراکشی و تونسی را از خود بداند و اين حتی برای نسل های دوم و سوم اين مهاجرين آفريقايی و مسلمان صادق است. به آنها مليت می دهد اما آنها را جزو ملت خويش نمی داند.

اين تبعيض گرايی آن جا ويژگی عميق نژادی خود را بروز می دهد که بسياری از يهوديان مهاجر سفيد پوست به واسطه ی شباهت ظاهری خود، با تمام تفاوت های فرهنگی و مذهبی خويش، -که در بعضی موارد به مراتب بيشتر از تفاوت های الجزايری ها، به عنوان يک مثال، می باشد-، توانسته اند خود را در جامعه ی فرانسه ادغام ساخته و دارای قدرت و نفوذ عظيمی در سياست، اقتصاد و رسانه های اين کشور باشند. هر چند تعداد آنها به نسبت کمتر از تعداد مسلمان هاست اما جامعه ی فرانسه به طور کلی برای خود جا انداخته است که اين مهاجرين يهودی لهستانی و روسی و اروپای شرقی، به خاطر شباهت ظاهری خود قابل قبول هستند. اين در حاليست که نسل سوم و چهارم مهاجرين کشورهای مستعمره ی سابق فرانسه در آفريقای سياه همچنان قربانی آشکار تبعيض رفتاری و نهادينه ی حاکم بر جامعه ی فرانسه می باشند.

چشم انداز

در چنين شرايطی می توان فهميد که اين کشور نه فقط امروز که تا زمانی که برای خود يک خط راهبردی تاريخی در جهت پذيرش چند قومی-چند فرهنگی بودن تعيين نکند در همين بستر پر تنش باقی خواهد ماند. فرانسه بايد بپذيرد که ميراث استعماری او وبال گردنش است و نمی تواند آن را از سر باز کند. اين ميراث، پای ميليون ها نفر را به خاک فرانسه بازکرده است، آن جا مانده اند و عمر گذرانده اند و بر اساس قانون حق خاک، با به دنيا آوردن فرزندان خويش، شهروندان جديد فرانسوی را به اين جامعه اهدا کرده اند و خود تابعيت فرانسه را دريافت کرده اند. اگر جامعه ی فرانسه نتواند از اين دوشخصيتی بودن تاريخی خويش دست بردارد بی شک ما شاهد گسترش تنش ها و نمونه هايی مثل آن چه در دفتر «شارلی ابدو» ديديم خواهيم بود. مردم فرانسه بايد به موضوع ادغام فرهنگی مهاجرين به عنوان يک فرايند دوجانبه نگاه کنند، هم مهاجر بايد تلاش کند خود را با فرهنگ جامعه ی ميزبان هماهنگ سازد و هم فرانسوی بايد تلاش کند تا مهاجر را به گونه ای پذيرا باشد که وی از اين ادغام استقبال کند. رفتار سرد و تبعيض آميز فرانسوی های سفيد در قبال خارجی ها و فرانسوی های غير سفيد آنها را از هرگونه تلاشی برای اين ادغام دور می سازد و از آنها خطرهای بالقوه ای برای انتقام کشی و تخريبگری می سازد.

زمانی که جوانان سياه يا مسلمانی که يک کارت ملی فرانسه در جيب دارند، خود را همان قدر در کشوری که به دنيا آمده اند غريبه بيابند که در کشوری که سرزمين پدران و مادرانشان بوده است، دچار يک بحران هويتی می شوند که حل کردن آن به آسانی ممکن نيست. بدون اغراق بگوييم، هم اکنون ميليون ها فرانسوی غير سفيد و يا مسلمان در اين کشور از اين بحران هويتی رنج می برند. از شهروند دست دوم بودن خسته اند، از در حصار گتوهای شهری در حاشيه ی شهرهای بزرگ در جا زدن و از اين که هيچ کس در طول عمرشان به طور علنی به آنها نمی گويد که ما آرزو می کنيم شما درکشور ما فرانسوی های سفيد حضور نداشته باشيد؛ اما در بسياری از موقعيت های جوانان فوق اين پيام را در نگاه ها و ژست ها و کلام غير مستقيم احساس می کنند.

درس واقعه ی پاريس

واقعه ی «شارلی ابدو» نمود کوچکی است از توليد انسان های حاشيه ای که با اسلحه و خشونت خود را از حاشيه به متن می کشند. وقتی اين جوانان منزوی می بينند که به دليل مذهبشان، که برای آن هيچ انتخابی نداشته اند، قربانی تبعيض می شوند، راهی نمی بينند جز آن که برای تسکين سرخوردگی خويش اين ناانتخاب را به يک انتخاب بارز و قوی تبديل کنند. به همين دليل مذهب برايشان تبديل به ابزاری برای بناسازی هويت می شود. هويتی که، حتی اگر کاذب است، از بی هويتی تحميل شده توسط جامعه ی تبعيض گرا مفيدتر است. به همين خاطر رويکرد اين نسل های حاشيه نشين به مذهب، يک رويکرد ايدئولوژيک نيست، اجتماعی است، کارکردی است. در نبود شانسی برای صعود مادی، آنها مسيری برای صعود معنوی خود می سازند. با روی آوردن به اين باور که از پس شهادت خويش می توانند به دنيايی دست پيدا کنند که در اين جامعه ی پر از تبعيض هرگز نمی توانستند تصور کنند، برای خود يک شانس خوشبختی می تراشند. قضيه حتی فراتر از اين است، برای آنها راديکاليزم مذهبی در خاک فرانسه يا در سوريه و عراق برای پيوستن به چيزی نيست، برای فرار از آن چيزی است که از آن متنفرند، حتی اگر به قيمت جانشان تمام شود.

راديکاليزم مندرج در باورهای مذهبی اين جوانان که در رفتار خشونت آميز آنها تبلور پيدا می کند فاقد محتوای خالص مذهبی است، بلکه برآيند خشونت نمادينی است که يک جامعه نابرابر، نژادپرست و حاشيه ساز بر آنها تحميل کرده است. اگر شرايط اجازه دهد اين جوانان حاشيه نشين قادر هستند که ساختارهای مادی نظم اجتماعی را زير و رو سازند. اين توان به تناسب خشم و نفرتی است که در تمام طول عمر خويش در مدرسه و خيابان و اين سوی و آن سوی در خويش ذخيره ساخته اند. اتفاقاتی مانند آن چه در «شارلی ابدو» روی داد نمودی است از آن چه می تواند در سطوح بزرگتر روی دهد. نگاهی به سابقه ی دو نفری که عاملان اين واقعه بودند به خوبی نقص مسير اجتماعی موفق در زندگی آنها را آشکار می سازد.

اينک می ماند که دولت و تابع آن، جامعه ی فرانسه، چه واکنشی می خواهند به اين شرايط نشان دهند. اگر راه برخورد با اين واقعيت ها يک راه مبتنی بر سرکوب و خشونت باشد، می توان انتظار داشت که صلح اجتماعی در فرانسه در آينده باز هم شکننده تر شده و اين کشور دوران پر تلاطمی را پيش روی داشته باشد. دورانی که در آن، نگاه سرکوب گر نسبت به يک بخش از جمعيت کشور که در دل خود خشم و سرخوردگی بسيار دارد، او را واخواهد داشت که در يک برخورد آخردنياگرايانه (۶) دست به رفتارهايی بسيار خشن و غير قابل پيش بينی، اما قابل انتظار بزند. يعنی شاهد رفتارهايی مشابه آن چه در افغانستان و عراق هستيم. تجربه ی جوامع از هم پاشيده ی اين دو کشور بايد برای مقامات فرانسه و نيز مردم اين کشور درسی باشد که وارد اين مسيرمنفی نشوند. بر عکس، آن چه می تواند جامعه ی فرانسه را از اين بحران اجتماعی نجات دهد، روی آوردن به ميراث انقلاب تاريخ خود است. ميراثی که از فرانسوی ها می خواهد مفهوم واقعی برابری را در برخورد با انسان ها، از هر نژاد و قوم و مذهب پياده کنند، و اين نه فقط در قانون مکتوب، که در کنه رفتارهای اجتماعی روزمره ی خويش. اين انسان مداری (۷) است که می تواند مسير نجات جامعه ی فرانسه باشد.

آپارتايد اجتماعی و طبقاتی، جامعه ی فرانسه را به لبه پرتگاه کشانده است، اينک اين کشور بايد تصميم بگيرد که می خواهد خود را با يک رويه ی سرکوبگرانه به دره ی سقوط افکند و يا برعکس، با مراجعه به حقوق بشر، انسان مداری و ارزش های انقلاب کبير فرانسه، مسير تاريخی تازه ای را به پيش گيرد. مسيری در راه دگرگون ساختن ذهنيت شهروندان و آشتی دادن آنها با گذشته و حال خويش به طور همزمان. رشد جريان های تند سياسی مانند «جبهه ی ملی» (۸) فرانسه که موضعی به طور آشکار ضد خارجی دارد می تواند بستر ساز يک فاشيسم فرانسوی شود.

وقت آن است که خردمندان و فرهيختگان جامعه ی فرانسه با بهره بردن از داده های علوم اجتماعی به عنوان ابزار کاری و الهام از ارزش های انقلاب فرانسه، به عنوان پايه های اخلاقی، آغازگر يک تحول عميق و ماندگار در اين کشور باشند. تحولی که ممکن است نيم قرن يا شايد بيشتر به طول بيانجامد، اما در نهايت از دل آن يک جامعه ی رها شده از گذشته ی منفی خويش بيرون خواهد آمد. يک فرانسه ی آشتی کرده با خود، فرانسه ی وارد صلح شده با خويش. فرانسه ای انسان مدار، لائيک و پيشرو.

نگارنده به عنوان کسی که بيش از يک دهه و نيم در آن کشور زيسته و کار کرده است در کنار عشق به فرهنگ و تاريخ و زبان ايرانی، علاقه ی وافری به تاريخ و فرهنگ و زبان اين کشور دارد، اما در عين حال، در قامت يک جامعه شناس، اين ويژگی تخريب گر اجتماعی و رفتاری را در طول سال های اقامت خويش در آن جا ديده است. به همين خاطر اميدوارم که کشوری که اين دست آوردهای زيبا برای فلسفه و ادبيات و علم داشته است بتواند مانع از آن شود که قربانی بخش های تاريک و سياه تاريخ خويش شود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- Insertion
۲- Integration
۳- Assimilation
۴- Cohabitation
۵- فرانسوی ها با ۲۱ درصد از تجربه ی افسردگی در زندگی خويش در بالاترين مقام پس از آمريکا با ۱۹.۲ درصد قرار دارند.
۶- Apocalyptical
۷- Humanism
۸- Front National (F) (National Front (EN)

 

Be the first to comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*