روانشناسی اجتماعی استبداد زدگی – 29 – پژوهشی از کورش عرفانی

نقش جامعه:

نقش جامعه را در  رابطه با مسئولیت فرد از سه منظر می توان بررسی کرد:

1)      می توانیم بگوییم جامعه هیچ نقشی در تصمیم گیری و اراده ی فرد ندارد.

2)      می توانیم بگوییم جامعه مقصر است اما منظورمان جنبه ی نمادین باشد و نه واقعی.

3)      می توانیم بگوییم جامعه به راستی دررفتارهای فرد نقش فعالی را دارد و لذا می توان به آن به چشم مسئول نگاه کرد

به نظر می رسد که بهترین تحلیل این باشد که بگوییم جامعه به طور مسلم فرد را تحت تاثیر قرار می دهد اما فرد هیچ گاه به طور مطلق خالی از خواست شخصی و تهی از اراده ی فردی نیست. یعنی در همه جا فرد قادر است در مقابل آنچه جامعه به او القا می کند واکنش نشان دهد، آنرا تایید و تقویت کند، خود را از آن دور نگه دارد و یا با آن به مقابله برخیزد. این اراده به واسطه توان جسمی و ذهنی انسان به طور متوسط و در حد معمول و حداقلی خویش قابل تصور است.

پس، شرط مسئول بودن  را نمی توان به کلی از دوش فرد برداشت و به دوش جامعه گذاشت، به همان ترتیب که نمی توان جامعه را بدون هیچ نقشی در نظر گرفت. دلیل آن که باید یک تحلیل متوازن از نقش این دو را در فهم رفتارهای فرد مورد استفاده قرار داد این است که یک انسان ضمن تاثیر پذیری از جامعه، در چارچوب خانواده، گروه دوستان، مدرسه و …، همیشه زمان ها و مکان هایی را دارد که می تواند به دور از تاثیر این نهادها، خود به درک و فهم موضوعات بپردازد و طرز فکر و رفتارهای خویش را شکل دهد. این رفتارهای خودساخته در برخورد با واقعیت های فرا ذهنی (غیر فردی) سه نوع واکنش می تواند به همراه داشته باشد:

1)      یا چارچوب بیرونی با رفتار فردی هماهنگ است و آن را تایید و تقویت می کند،

2)      یا چارچوب بیرونی نسبت به رفتار فرد بی اعتنا و بی تفاوت است،

3)      یا  چارچوب بیرونی در مقابل رفتار فرد به پس زدن و واکنش می پردازد (این واکنش می تواند ملایم، متوسط یا شدید باشد.)

این دستگاه تحلیل رفتارهای فردی اما باید به بحث دستگاه ارزشی پیوند خورد تا بتواند به نتایج ملموسی برسد و از حالت انتزاعی و کلی گویی بیرون آید. در این صورت می بینیم که اگر جامعه در حال شکل دهی به شخصیت فرد است تا او را به سوی بازتولید رفتارهای بد و ضد انسانی موجود بکشاند، فرد می تواند این رفتارهای ضد انسانی را بپذیرد و انجام دهد و باز تولید کند؛ فرد می تواند به آنها نپیوندد و آنها را بازتولید نکند و سرانجام، فرد می تواند با این رفتارهای ضد انسانی به مقابله برخیزد.

در حالت اول که فرد الگوهای رفتار ضد انسانی جامعه را می پذیرد، درونی  و باز تولید می کند، می توان در نظر گرفت که او به دلیل فشار، یا جهل یا مسخ چنین می کند. فشار یعنی اینکه فرد وادار می شود که این رفتارها را باز تولید کند و به ظاهر انتخاب دیگری ندارد. جهل یعنی اینکه فرد نمی داند که این رفتار ضد انسانی است و لذا آنرا به دلیل نا آگاهی خویش بازتولید می کند. مسخ یعنی که فرد چنان دچار قلب ماهیت شده است که نه تنها رفتارهای ضد انسانی را بازتولید می کند بلکه از این کار احساس خشنودی هم می کند.

هر چند که برای قضاوت کردن در باره این سه نوع بازتولید رفتارهای ضد انسانی باید تفاوت هایی قائل شد اما هر سه اینها به یک نتیجه ی عینی کم یا بیش مشابه می رسند. در هر سه حالت، کودکی کتک می خورد، انسانی مورد تحقیر و اهانت قرار می گیرد، حق کسی خورده می شود … پس، نتیجه ی، بازتاب و اثرات رفتار ضد انسانی یکی است هرچند دلایل بروز آن رفتار می تواند متفاوت باشد.

حال بهتر است هر مورد را بررسی کنیم و ببینیم که آیا تا چه حد می توان بین هریک از این ریشه ها و دلایل تفاوت و تمایز قائل شد.

در حالت اول که فرد بر اثر فشار و اجبار و به ظاهر نداشتن انتخاب دیگر دست به بازتولید رفتار ضد انسانی می زند سوالی که مطرح می شود این است که آیا این فرد، به طور مطلق انتخاب دیگری را نداشته است، یا آن که، انتخابی وجود داشته، اما بسیار پرهزینه بوده است. فردی که در یک مکان بن بست از جنس آهن با آتش سوزیی مهیب که به سراغش می آید مواجه شده است راهی برای گریختن ندارد و می سوزد و می میرد؛ اماکسی که بین آتش و پریدن از یک تپه ی بلند به داخل رودخانه ای گرفتار است انتخاب دارد و می تواند خود را پایین بیاندازد و شاید که زنده بماند. او گزینه ای دارد، هر چند پر هزینه.

نداشتن انتخاب و تسلیم شدن و داشتن انتخاب پرهزینه و تسلیم شدن یکی نیست. دو امرمتفاوت است. در حالت اول، تسلیم شدن قابل درک و تصور است درحالی که درحالت دوم، تسلیم شدن یک انتخاب است که برانتخاب پرهزینه تر ترجیح داده شده است.

اگر پدری فرزند پسرش را وادار سازد که خواهر خود را به دلیل بدحجابی با کمربند بزند. انتخاب های آن پسر، بین قبول کردن و شلاق زدن خواهر خویش و رد کردن و شلاق خوردن خود توسط پدرش متغیر است. اگر پسر قبول کند که شلاق بزند این رفتار ناشی از نبود انتخاب نیست، ناشی از گزینش انتخاب کم هزینه تر برای خود است.

در سناریو دیگر که گفتیم فرد رفتار ضد انسانی را بازتولید می کند زیرا جاهل است موضوع باز پیچیده تر می شود. زیرا باید دید عامل جهل دراین جا توضیح دهنده است یا توجیه گر. در حالت نخست، جهل به عنوان یک عامل مطلق در نظر گرفته شده است و می رود تا بازتولید رفتار ضد انسانی توسط فرد را بدون کمترین مسئولیت اخلاقی برای او مشروعیت بخشد. در حالت دوم، جهل در واقع پوششی است برای همان مورد نخست که عبارت بود از انتخاب کم هزینه تر.

در ادامه ی مثال بالا اگر پسر دستور پدر را برای شلاق زدن خواهرش بپذیرد و ما جهل را عامل توضیح آن بدانیم در این صورت باور داریم که پسر نمی داند که عمل او، یعنی تحمیل درد به خواهرش، کاریست ضد انسانی.

وسرانجام در حالت مسخ، فرد به دلیل فرایندی که گذرانده به مرحله ای رسیده است که رفتار ضد انسانی را داوطلبانه باز تولید می کند. یعنی آن پسر با کمال میل کار شلاق زدن خواهرش را انجام می دهد.

آنچه که در هر سه این رفتارها، – نداشتن انتخاب، جهل و مسخ –  مشترک است نتیجه ی آن است که عبارت است از آزار رسانی به یک انسان دیگر ( در این مثال خواهر او) که عملی است ضد انسانی، یعنی خلاف طبیعت انسان.  پس بگذارید نتیجه گیری نخستین خود را این گونه بگوییم که: دلیل یک رفتار ضد انسانی- هر چه که باشد- چیزی از وجه ضد انسانی آن رفتار، برای کسی که قربانی است، کم نمی کند. در مثال بالا دختر درهر سه حالت، طعم تلخ شلاق کوبیده شده توسط برادرش را بر دستگاه عصبی یعنی پیکر و روان خویش می چشد.

حال که دریافتیم چرایی بروز یک رفتار ضد انسانی تغییری در خصلت ضد انسانی آن به وجود نمی آورد، بگذارید نقش مسئولیت فرد بازتولید کننده را بررسی کنیم.

آن جا که می گوییم آن پسر بین شلاق زدن خواهرش و شلاق خوردن خود، دارای اختیار است، به این معنی است که وی باید مسئولیت اخلاقی کار خویش را یا به صورت آشکار در مقابل دیگران و یا به صورت درونی و در وجدان خویش بپذیرد. زیرا پسر می داند که چه می کند، می فهمد که آزار می دهد، اما چون نمی خواهد این آزار بر او وارد شود آنرا به دیگری تعمیم می دهد. دلیل فرار او از شلاق خوردن این است که می داند شلاق خوردن درد دارد، پس می داند که شلاق خوردن خواهرش نیز درد دارد. در این موارد خصلت ضد انسانی نه فقط در عمل پسر که شلاق می زند مندرج است، بلکه  و به ویژه در انتخاب او نیز موجود است و به همین دلیل، مسئولیت او دوبرابر است.

آنجا که می گوییم آن پسر به دلیل جهل خود دست به این کار می زند باید دید که آیا جهل نسبت به ذات آن حرکت است یا نسبت به شکل و زمینه و عوامل غیر ذاتی آن. هر چند که در یک تفسیر دیالکتیکی و ارتباط گرا، ذات و شکل و زمینه می تواند به صورت یک کل مطرح شود، اما فرد می تواند میان آن چه به طور مستقیم در وارد ساختن درد به دیگری دخالت دارد و آنچه موجبات و دلیل آزاردهی را فراهم کند تفکیک قائل شود. اگر در مثال ما، پدر به واسطه ی تعصب مذهبی تصمیم به مجازات دختر گرفته است، ممکن است پسر از این دو مفهوم «تعصب» و «مذهب»  اطلاعی نداشته باشد، اما این نکته را می تواند بفهمد که این عمل مشخص او، یعنی زدن شلاق بر بدن خواهرش است که درد را در وجود خواهرش به وجود می آورد و نه تعصب مذهبی که پسر بر آن جاهل است.  پس اگر نکته ای در این میان است که پسر نسبت به آن جاهل است، بی شک دردآور بودن شلاق نیست. تمامی واکنش ها و فریاد و گریه ی خواهرش که کدهای رفتاری هر انسانی در این گونه موارد است برای پسرشناخته شده و قابل درک است. پس او می داند که در حال وارد ساختن آزار جسمی به خواهرش است، یعنی بازتولید یک رفتار ضد انسانی. و این، بیانگر  نسبی بودن جهل او و حضور نوع و درجه ای از آگاهی و فهم وی از وجه «بد» رفتارش می باشد. به همین دلیل نیز همین درجه از آگاهی مسئولیت آفرین است.

و اما به مورد مسخ بازگردیم. آنجا که فرد نه فقط رفتار ضد انسانی را بازتولید می کند بلکه هم چنین از آن لذت می برد. به طور مثال پسری که با میل و علاقه خواهرش را شلاق می زند. در اینجا باید دید آیا مسخ، رخدادی است ناگهانی یا تدریجی. با توجه به اینکه می دانیم انسان ها در جریان یک فرایند کم یا بیش طولانی مسخ می شوند، باید بدانیم که این فرایند از جایی آغاز شده است و به تدریج عمیق تر شده و فرد را به مرحله ی بازتولید رفتار ضد انسانی رسانده است. در این صورت می توانیم در فرایند مسخ، حداقل دو زمان قائل شویم: زمان یک، که در آن، فرد هنوز اسیر مسخ نشده و فرایند به بار ننشسته است و زمان دو، آنگاه که مسخ شکل گرفته و فرد، بازتولید رفتار ضد انسانی را در خود درونی کرده است. این تفکیک بدان معنی است که میان زمان یک و زمان دو فاصله ای وجود دارد و این فاصله ی زمانی- که ممکن است چند روز یا هفته یا ماه یا سال باشد- دوره ای بوده است که فرد در آن، قبل از مسخ شدن، به بازتولید رفتار ضد انسانی پرداخته است. بازتولیدی که هنوز زاییده ی مسخ شدگی نیست، بلکه به دلایل دیگری است. چه دلیلی؟ همان دلایلی که در مثال بالا گفته شد: انتخاب کم هزینه تررا ترجیح دادن و جهل نسبی را [برای خود] مطلق جلوه دادن. چنانچه در بالا آمد در هر دو حالت نیز فرد نسبت به خصلت ضد انسانی رفتار خود آگاه است. این بدان معنی است که فرد امروز مسخ شده، دیروز و پیش از رسیدن به مرحله ی مسخ، در روندی کم یا بیش آگاهانه قدم برداشته است. او در ابتدای این روند، از خصلت ضد انسانی رفتارهای خود باخبر بوده است. اما هربار با ترجیح دادن انتخاب های کم هزینه تر و پنهان ساختن فهم درونی خویش در پشت جهل بیرونی اش، شرایطی را فراهم ساخته است تا وارد فرایندی شود که در آن، هر چه کمتر با فهم و درک و وجدان خویش درگیر باشد. یعنی با نوعی فرار به جلو، به ذهن خویش دستور دهد که از عمل ضد انسانی نه تنها ناراحت شود که حتی «خوشحال» گردد. این روند، هر چند در ظاهر به صورت غیر ارادی یا غیر آگاهانه روی می دهد، اما به هیچ روی ناآگاه نیست. مبتنی است بر درکی که پرداختن به آن هزینه ی سنگینی دارد و مشکلات فراوانی برای فرد می سازد. در حالی که نپرداختن به این درک و قرار دادن آن تحت سلطه ی ترس غریزی، جهل ظاهری و یا لذت مصنوعی سبب می شود که فرد از پرداخت بهای بالای پاسخ دادن عملی به این درک، که قبول سختی و رنج و مقاومت و زجر و شکنجه و مرگ است، رها شود