روانشناسی اجتماعی استبداد زدگی – 30 – پژوهشی از کورش عرفانی

این رهایی از اخلاق مسئولیت برانگیز، مشکل ساز و فعال، امکان زندگی مادون حیوانی بی مسئولیت، بی دردسر و منفعل را ایجاد می کند. اگر خوب دقت کنیم می بینیم که در این دو مسیر به کلی متضاد آنچه موضوع اصلی است همانا مادیت جسمی زندگی است. یعنی تامین نیازهای مادی بدن

این که بدن گرسنگی نکشد، سختی نبیند، پوست خراشیده و سوراخ نشود، استخوان ها شکسته نشود، ضربه به بدن وارد نشود، درد به جسم وارد نشود و حیات فیزیکی بدن متوقف نشود. یعنی همه چیزهایی که به طور غریزی در بخش فیزیکی بدن از جانب طبیعت به ودیعه نهاده شده است. یعنی همان عواملی که به عنوان یگانه عمل کننده نیز در روند نافرهیختگی اهمیت بسیار پیدا می کند.

پس، پاسخ ندادن به درک مسئولیت برانگیز درواقع امر برای پاسخ دادن به خواست های غریزی بدن است. این همان دلیلی است که به واسطه ی آن، برخی حیوانات که توسط انسان ها به بند کشیده می شوند حاضرند برای انسان کار کنند. یعنی پاسخ دادن به غریزه ی خود برای پرهیز از دردی که انسان می تواند با شلاق، چوب و درفش و غیره بر آنها وارد سازد. به همین دلیل نیز انسانی که برای پاسخ دادن به گرایش غریزی پرهیز از درد جسمی به درک و فهم خویش پشت می کند در واقع امر به سان آن حیوانات عمل می کند.

انسان از ظالم تبعیت می کند که بتواند بقای فیزیکی و نیازهای غریزی جسم خود را پاسخ دهد. او ظلم ستمگر را می پذیرد تا بتواند غذا بخورد، آب بیاشامد، به اندازه ی کافی بخوابد، به نیاز جنسی اش پاسخ دهد، جسم خود را از کتک و شلاق و شکنجه و جان خود را از اعدام حفظ کند، در ورای این هرچه هست توجیه همین موضوعات پایه ای و بدیهی مربوط به محدودیت ها و ضعف های جسم انسان است و بس. برای پاسخ گفتن به این نیازهای مادی انسان حاضر می شود خود را در حد حیواناتی که به خاطر ترس به انسان باج می دهند و کار می کنند.

آنچه در بالا آمد اهانت نیست، مشاهده ی این واقعیت است که یک حیوان از ترس شلاق بار می برد و یک تواب-شکنجه گر از ترس اعدام شکنجه می کند. این که این انسان است و دیگری حیوان چیزی را در این امر که حیوان به نیاز غریزی خویش پاسخ داده است و آن تواب نیز برای پاسخ به نیاز غریزی چنین کرده تغییر نمی دهد، میان آنها تفاوتی نیست. تفاوتی اگر باشد در این است که آن حیوان شانسی برای واکنشی متفاوت نشان دادن نداشته است، طبیعت در او هیچ توانایی دیگری برای انتخاب نگذاشته است. اما آن تواب، به عنوان انسان، از این شانس برخوردار بوده است که به گونه ای دیگر رفتار کند. طبیعت به او این ظرفیت را داده است که با اتکای به توانایی ذهن خود بر ناتوانی جسمش غلبه کند. اما ذهن حیوان از این شانس برخوردار نبوده و پیچیدگی آن به حدی نیست که بتواند به گونه ای دیگر جز پاسخ دادن به غریزه ی دردگریزی خویش و تسلیم از ترس شلاق عمل کند.

پس اگر به بحث برگردیم می بینیم که آنجا که انسان از مسئولیت خویش فرار می کند می خواهد به غرایز جسمی و جنسی خویش پاسخ دهد. بعد هم همین ترس و مبنای محاسبه را از طرق مختلف به دیگران و به فرزندان خود منتقل می کند. ترس از صدمه دیدن، ترس از زجر کشیدن، ترس از مردن سبب می شود که انسان، ادامه ی حیات فیزیکی را به هر بهایی بپذیرد و به هر ذلتی که بر او می رود تن درهد: فقر، تحقیر، اهانت، ستم، استثمار و… هر خفت و خواری دیگری را پذیرا شود تا زنده بماند و یا کسانی را که او به آنها وابسته است زنده نگه دارد.

اقتدار یا قدرت ستمکار که بر یک جامعه سوار می شود همیشه بر این اساس عمل کرده است. همیشه پاسخ انسان ها به نیازهای غریزی شان سبب شده است که به بدترین و سیاهترین نوع زندگی ها تن دردهند. دوران سیاه برده داری چنین بود. میلیون ها انسان به عنوان برده به بیگاری تن در می دادند، دهها سال در بدترین شرایط کار می کردند، بدترین نوع رفتارها را تحمل می کردند، گرسنگی و بیماری می کشیدند اما دم نمی زدند، زیرا پاسخ هر نوع اعتراضی شلاق بود و مجازات و مرگ. در طول تاریخ، میلیاردها انسان از ترس تنبیه و مرگ به پست ترین و حقیرترین شکل های زنده ماندن تن داده اند و درتاریکخانه های پستوهای تاریخ بشری آمده اند و رنج کشیده اند و رفته اند. نه کسی آنها را به یاد می آورد و نه ردی از آنها به جای است. کاری که آنها کرده اند تداوم بخشیدن به ستم سالاری بوده است، در طول دهه ها و سده ها و هزاره ها. سرخم کردن آنها در مقابل ستمگران و استثمارگران فقط سبب شده است که روابط نابرابر اجتماعی و اقتصادی به شکل های مختلف در جوامع انسانی دوام آورده و تا امروز ادامه یابد. امروز نیز تسلیم میلیاردها انسان به فقر و استثمار و استبداد، جز تداوم بخشیدن این اشکال ستم سالاری برای دهه ها و سده های بعد هیچ تاثیر دیگری ندارد.

تاریخ تحول و تکامل بشری بر تغییر استوار است نه بر ثبات و تاریخ را نه بردگان مطیع دوران برده داری تغییر دادند، نه دهقانان سربه زیر دوران زمینداری و نه کارگران منفعل دوران سرمایه داری. اینها همه همان اکثریت مطلق بردگان و دهقانان و کارگرانی بوده اند و هستند که با پاسخ گویی به غرایز خود و بی اعتنایی به درک انسانی خویش، بقای فیزیکی خود را تامین کردند تا زنده باشند که روزی بمیرند. تاریخ را بی شک این اکثریت مطلق مطیع تغییر ندادند؛ تاریخ را آن اقلیت برده و دهقان و کارگری تغییردادند که با پشت کردن به غرایز خود، بهای سنگین پاسخ گفتن به درک انسانی شان را پرداختند. اسپارتاکوس در تاریخ ماند، چون نخواست بردگی را به عنوان تنها شکل از زندگی بپذیرد. نام او در تاریخ جاودانه شد و نه نام میلیون ها برده ای که از ترس مرگ بردگی کردند و مردند.

این درس تاریخی ما را به این نکته رهنمون می کند که چرخ تحول تاریخ را فقط کسانی می چرخانند که به درک خویش پاسخ داده و به ترس غریزی خویش پشت می کنند. آنها که درد را به جان می خرند، آنها که مرگ را پذیرا می شوند تا انسان باقی بمانند و به مادون حیوان سقوط نکنند.

پرسشی که در اینجا مطرح می شود این است که چگونه می توان انسان باقی ماند و بر این ترس غلبه کرد.

به نظرمی رسد که پاسخ گفتن به این پرسش نیاز به چیدن یک دستگاه تحلیلی دارد که در درجه ی نخست انسان را در بر می گیرد اما در آن حد متوقف نمی شود بلکه جایگاه انسان را نیز در یک مجموعه ی بزرگتر در برمی گیرد. البته این دستگاه تحلیلی بسیار حساس است. زیرا اگر بخواهیم نقش محوری انسان را از او سلب کنیم در این صورت می توانیم باردیگر عنصری غیر انسانی را بر او غالب سازیم و از این طریق باز در دام تحلیل هایی بیافتیم که به دلیل سلب مسئولیت انسانی، راه را برای تسلیم طلبی او باز می کنند. به همین دلیل، در این دستگاه تحلیلی باید محوریت انسان در رابطه با هیچ عنصر دیگری مانند خدا یا هستی یا وجود و غیره زیر سوال نرود. هدف این نیست که به یک نگرش انسان-خدایی برسیم هدف این است که انسان-محور باشیم.

انسان-محوری بدین معنی است که هر کس به نسبت کنشی که در زندگی از خود بروز می دهد تعریف می شود، یعنی با وجود ظرفیت هایی که به صورت ذاتی در هر موجود انسانی سراغ داریم هر انسانی به تناسب تصمیم ها و انتخاب خود از این ظرفیت ها بهره می برد. پس، انسان ترکیبی است از توان های بالقوه و انتخاب های بالفعل. رابطه ی میان این دو همیشه در یک زمان و مکان مشخص بروز می کند. به طور مثال کسی که در لبه ی پرتگاه جان خود را به خطر می اندازد تا جان کسی را که در حال سقوط است نجات دهد، از ظرفیت بالقوه ی خود به عنوان یک انسان در قالب این انتخاب مشخص بهره می برد. فرد دیگری که در همان موقعیت جان خود را به خاطر دیگری به خطر نمی اندازد با این انتخاب، از ظرفیت خود بهره نمی برد. اگر در نظر بگیریم که در هیچ یک از این دو موقعیت شاهدی حضور نداشته است سوالی که مطرح می شود این است که دلیل انتخاب هر یک از آنها چه بوده است و تاثیر هر یک از این دو انتخاب چه خواهد بود؟

دلایل می تواند متفاوت باشد، به طور مثال آن که جان خود را به خطر می اندازد می تواند برای زندگی به صورت مجرد از وجود خودش ارزش قائل باشد، حتی اگر این زندگی متعلق به دیگری باشد. اما فرد دومی زیاد به زندگی به معنای  فرا فردی ارزش نمی دهد و فقط برای زندگی خودش ارزش قائل است. دید این دو بر زندگی یکسان نیست. اولی دیدی بسیار وسیع تر و فراگیر تر دارد و دومی دیدی بسیار محدودتر.

وقتی شاهدیم که در کنار آب فردی در حال غرق شدن است و از دو نفری که آنجا هستند آن کسی که حتی شنا را به خوبی بلد نیست به آب می پرد تا کمک کند و دیگری که شنا را هم خوب می داند دست به این کار نمی زند، چگونه تفاوت فوق را توضیح دهیم؟

نکته مهم در رابطه با تاثیر هر یک از این انتخاب ها بر این دو فرد است. شخص نخست که زندگی خویش را برای نجات جان دیگری به خطر انداخته است در خود احساس آرامش می کند، به نوعی احساس افتخار می کند، اعتماد به نفس بیشتری به خود می یابد، از بابت تشکر فرد نجات یافته احساس غرور می کند، در باوربه خویش به اهمیت زندگی انسانی تقویت شده است و با تاثیرات مثبت این کار، تا آخر عمر تصویر مثبتی از خود دارد. فرد دوم احساس بدی نسبت به خود دارد، دائم به یاد آن صحنه است، نوعی احساس گناه را باخود به یدک خواهد کشید، از خود تصویر فردی ترسو، خودخواه و غیر قابل اعتماد را دارد و با این تصویرمنفی از خود خواهد زیست. فرد نخست بسیار پربارتر، شکوفاتروغنی تر زندگی می کند و فرد دوم بسیار محافظه کارتر، حقیرانه تر و پرتلاطم تر. این دو کیفیت متفاوت زندگی از دل انتخاب های آنها بیرون می آید. انتخاب هایی که به گذشته هر یک بازمی گردد.

بر اساس این مثال در می یابیم که اگر انسان ها طوری زندگی کنند که بتوانند به موقع خود، انتخاب های خوب را انجام دهند می توانند به واسطه ی این انتخاب های خوب با احساس خشنودی و رضایت زندگی کنند، یعنی همان احساسی که هر انسانی برای شکوفایی و خوشبختی جستجو می کند. به همان ترتیب که با داشتن فرایندی که ما را به سوی انتخاب های بد راه می برد تمام زندگی خود را باید به ناخشنودی و نارضایتی ناشی از انتخاب های بد خویش بگذرانیم.

پس، هر کنش و تصمیمی در زندگی انسان بر کنش و تصمیماتی که خواهند آمد تاثیر می گذارد و به همین دلیل نیز بر اساس قانومندی ساده همبستگی کیفی و کمی میان آنها می توانیم دریابیم که هر کس شانس رسیدن  یا دست نیافتن به احساس خوشبختی برای خود را در زندگی به دست خویش و با انتخاب های خویش می سازد.

پس، زندگی انسان مجموعه ای است از انتخاب ها، هر چه این انتخاب ها اختیاری تر و آزادانه تر باشد احساس شکوفایی و خوشبختی انسان قویتر است و هرچه انتخاب های انسانی اجباری تر باشد احساس سرخوردگی و نارضایتی افزایش می یابد. تنها کسانی می توانند احساس خوشبختی را بچشند که در انتخاب های خویش آنچه را که به طور ذاتی خوب می دانسته اند رعایت کرده اند و بهای آن را پرداخته اند؛ حتی اگر این بها در شکل نهایی خویش جانشان بوده است. به این ترتیب می بینیم که میلیاردها انسان در طول تاریخ از داشتن این احساس خوشبختی محروم بوده اند زیرا در انتخاب های خود، نه بر اساس آن چه باید، بلکه به دلیل ترس و وحشت و محافظه کاری و منفعت طلبی آنچه را که به طور ذاتی بد است گزیده اند.

اینکه ما برای این مقاومت کنیم و بمیریم که بعد از مرگ به زندگی بهتری دست یابیم یک چیز است، اینکه ما مقاومت کنیم و بمیریم که دیگران بعد از ما خوب زندگی کنند یک چیز است، و اینکه ما مقاومت کنیم و بمیریم تا به آن چه می پنداریم خوب بوده است وفادار بمانیم و به هر قیمت زندگی نکرده باشیم باز امر دیگری است.

در سناریو نخست می میریم که پاداش بگیریم، در سناریو دوم می میریم که همنوعان ما پاداش بگیرند و در سناریو سوم می میریم که جز آن چه می خواهیم نباشیم.

سناریو نخست به یک چیزی فراتر از انسان باز می گردد (خدا، جهان دیگر، هستی،….)، در سناریو دوم نوع انسان بر یک انسان مشخص که ما باشیم برتری می یابد، در سناریو سوم ما به عنوان یک موجود زنده ی مشخص در باره ی بودن خود تصمیم می گیریم و نه هیچ چیز در بیرون از ما. در سناریو سوم ما همه چیز را تعیین می کنیم، بودنمان یا نبودنمان و چگونه بودنمان را. اگر دنیا و حیات دیگری بعد از مرگ باشد و یا اگر جهان بهتری برای نسل بعد از ما، همه اینها در فرع سناریو سوم قرار می گیرد. اصل سناریو سوم، انتخاب آزادانه، ارادی، خودخواسته و خودساخته ی ماست. در سناریو نخست و دوم نیاز به چیز دیگری است تا در انتخاب تصمیم مقاومت و مردن به یاریمان بیاید، اما در سناریو سوم خودکفایی و خودبسندگی کامل حاکم است. در انتخاب سوم ما فقط با اتکاء به درک و فهم و اراده و خواست خود عمل می کنیم و نه بر اساس هیچ محاسبه ی دیگر.

در حالت سوم عظمت ما، به عنوان فرد، به بزرگی همه ی آن چیزی است که مذاهب و ایدئولوژی های غیر انسان-محور از ما می خواهند به خاطر آن جان خود را اهدا کنیم. در این دیدگاه ما حداکثر اهمیت، حداکثر مقام و حداکثر ارزش را برای وجود خویش به عنوان موجودی آزاد و متکی بر خود و با اراده و مختار و تصمیم گیرنده قائل شده ایم و به هیچ چیز که بخواهد این عظمت و اصالت ما را زیر سوال برد تن در نداده ایم.

چنین امر مهمی اما فقط به حرف و گفتار و آرزو و خواست و ایده آل ما بستگی ندارد، به طور مشخص، به عمل و کنش های ما بستگی دارد، یعنی به انتخاب های مشخصی که در زندگی کرده ایم و بر اساس آن، تا مقطع مشخصی از عمر رسیده ایم. اگر فردی با این کیفیت زیست کند این دیگر اهمیت ندارد چند سال عمر کرده است، عرض زندگیش مهم است نه طول آن؛ کیفیت زندگیش مهم است نه کمیت آن.

آن که به هر دلیل، تسلیم انتخاب غیرخودخواسته می شود دیگر مهم نیست چند سال عمر می کند، مهم این است که دیگر خودش نیست، زندگیش دیگر اصالت ندارد، سالهایش هر چه باشد.