وقتی یک فرد به پیچ و خم های مشکلات سهمگین زندگی برخورد می کند اگر به خود باور نداشته باشد تسلیم می شود و حیات و آینده ی خویش را تباه می سازد. اما این پدیده در مورد یک جامعه چگونه است؟ وقتی یک جامعه خودباوری ندارد چگونه می تواند از منجلابی که او را در آن فرو کرده اند بگریزد؟ به نظر می رسد شانس جامعه برای نجات بیشتر باشد. فرد اگر نتواند در ذهن خویش دست آویزهایی را برای کمر راست کردن بیابد برای همیشه به زمین می خورد و می ماند، اما جامعه متشکل از میلیون ها فرد است و همیشه هستند معدود افرادی که در میان آنها توانایی این را دارند که برخلاف جریان آب شنا کنند و راه درست را به دیگران نشان دهند.
این افراد، که تعدادشان نیز کم است، برای شکستن فضای تسلیم بهای سنگینی را باید بپذیرند. دشواری های فراوانی را در مسیر خود می یابند، دشمن سخت به آنها می تازد، یاران بسیاری پیدا نمی کنند، اکثریت آنها را نمی فهمد، گاه حتی از جانب کسانی که این افراد می خواهند شرایط زیستی آنها را تغییر دهند مورد تحقیر و آزار قرار می گیرند. اما این اقلیت، همه ی این ناملایمات را نیز بر می تابد و راه باز می کند و پیش می رود. او می داند که چرا و چه می کند.
در سایه ی تلاش این بخش از جامعه شمعی افروخته می شود، و همه می دانیم که برای اقیانوسی از تاریکی یک قطره نور کافیست که سیاهی مطلق را بشکند و در گوش بردگان آواز آزادی را زمزمه کند. آوازی که در ذهن ها می ماند و می خواند تا اسیران را با آزادی ماءنوس سازد. آری، همیشه در تاریخ بشر این اقلیت، این چهره های شاخص، به عنوان محصول تکامل فکر و روان بشر بوده اند و هستند و خواهند بود. زمانی اسپارتاکوس بود که فریاد زد:«من حیوان نیستم». با این فریاد خویش او ثابت کرد که می توان برده ای آموزش دیده برای کشتن و مردن بود و در عین حال، انسانیت خویش را فراموش نکرد. مارسلوس برده دار به او گفت:« تو آن گونه که من فکر می کردم احمق نیستی. حتی با هوش هم هستی و این برای برده ها خطرناک است.» هوشی که این برده دار نزد اسپارتاکوس یافته بود همان فهم و درک انسانی بود که از وی اسطوره ای ماندنی ساخت. جوهره ی خاص بشردوستی اسپارتاکوس در این جمله ی معروف است که:«من ترجیح می دهم که اینجا باشم، مرد آزاده ای میان برادران دیگر، با مسیری سخت در پیش و نبردی جانانه در مقابل خود، تا ثروتمندترین شهروند روم».
آن چه اسپارتاکوس را از راحتی و ثروت و رفاه شهروندی روم به جنگجویی میان بردگانی که برای آزادی نبرد می کردند سوق داد چیزی نبود جز وجدان وی. وجدان چیست؟ تعهد درونی به درک خود. پاینبدی به آن چه می فهمیم، وفاداری به شعورمان. این آن چیزی است که در هر انسانی به طور بالقوه وجود دارد، اما در اندکی به طور بالفعل عمل می کند. وجدان، همان جوهره ی انسانی ماست که بسیاری به واسطه ی پشت کردن به آن تبدیل به شبه آدمیان مسخ شده ای می شویم که آن قدر آب و غذا و هوا مصرف می کنیم تا لایق مردن و زیر خاک رفتن شویم.
انسان های بزرگ هیچ صفت ویژه ای ندارند، هیچ خصلت مافوق بشری ندارند، آدم هایی عادی هستند که وجدان را در خویش فعال می کنند و به این وابسته بها پرداز می شوند. زیر شکنجه دوام می آورند، از جنگ و نبرد برای آزادی نمی هراسند، ستم را گردن نمی نهند و طغیانگری را تا مرز به دست آوردن آزادی و عدالت فراموش نمی کنند. آنها هزینه ی حفظ اصالت خویش را می دهند.
اگر بحث را به شرایط امروز ایران برگردانیم کم نیستند ایرانیانی که می دانند چه می گذرد، از ظلم و ستم و درد و رنج سایرین باخبرند، خوب هم باخبرند. مگر می توان نبود؟ مگر می توان ندانست چند میلیون ایرانی فقیر و گرسنه و معتاد و تن فروشند؟ مگر می توان ندانست که کودکان پنج ساله در میان اتومبیل ها در فصل سرد زمستان در پی لقمه نانی ساز می زنند و اشک می ریزند؟ مگر می توان شرمساری مردی را که به چشم های افسرده ی دختری که نمی تواند برایش جهاز تهیه کند می نگرد نفهمید؟ مگر می توان خجلت زنی را که می داند فرزندانش از تن فروشی او برای تهیه ی لقمه نانی باخبرند درک نکرد؟ مگر می شود از درد تنهایی و زجر و شکنجه ی هزاران زندانی بیگناه در زندان های ضد بشری رژیم بی اطلاع بود؟ آری همه می دانند. کم یا بیش. اما چنانچه گفتیم وجدان، پاسخ به احساس رنج ناشی از دانستن است، نه خود دانستن. اینجاست که شمار ایرانیان با وجدان به شدت کاهش می یابد. شمار آنان که جرات می کنند به آن چه می دانند و به آن چه می فهمند و به آن چه فهم در وجودشان بر می انگیزد پاسخ دهند.
این که چرا میلیون ها ایرانی به وجدان خویش، به معنایی که آمد، پشت کرده اند جای بحث مفصلی دارد که منظور این نوشتار نیست. اشاره ی ما در اینجا به آن ایرانیانی است که عنصر وجدان در آنها عمل می کند. همان هایی که حاضرند بهای سخت پاسخگویی به تعهد ناشی از درک خویش را پذیرا باشند. آن چه جای شوربختی دارد این است که این انسان های باوجدان ایرانی، با شمار اندکشان، دچار پراکندگی و تفرقه ی بسیار هستند. یعنی همدیگر را در نمی یابند تا در کنار هم عمل کنند. همین امر سبب شده است که به علت 1) شمار اندک ایرانیان دارای وجدان {فعال} و 2) به دلیل جدایی آنها، نیروی کافی برای شکل گیری یک قدرت قابل توجه جهت تغییر شرایط فراهم نشود. همه خوب می دانیم که شرایط را حرکت تغییر می دهد و حرکت در صورت با هم بودن است که ممکن و موثر خواهد بود.
به همین خاطر شاید بد نباشد که از یکسو ایرانیانی را که به طور آگاهانه و برای چشیدن طعم ثروت و امنیت و رفاه به آگاهی و تعهد ناشی از آگاهی خویش پشت کرده اند به بازگشت به اصالت انسانی ومسئولیت اخلاقی خویش فراخواند و از سوی دیگر، ایرانیان با وجدان را تشویق کرد که بر مبنای همین درد مشترک ناشی از درک خویش، اختلافات دیگر را کنار گذارند و در مسیر رهایی خود و جامعه از چنگ استبدادی ضد بشری در کنار هم قرار گیرند و فعالیت جمعی کنند. قبل از این که به هر ایده آل سیاسی و مکتبی و حزبی بخواهیم برسیم باید دست در دست هم، کرامت انسانی خود را تامین کنیم.
کورش عرفانی
**
29 August 2011
منبع: سايت ديدگاه