نافرهیختگی در انسان ریشه های عمیق دارد. فرهیختگی تا زمانی که به درجه ی بالایی از رشد کمی و کیفی نرسیده باشد نمی تواند به صورت عملی و موثر در تنظیم رفتارهای انسانی بروز کند و خود را نشان دهد. برخی از آزمایش های روانشناختی به خوبی نشان داده اند که انسان ها در شرایطی که قدرت اندیشه ورزی از آنها سلب شده و قدرت دیگری به جای آن می نشیند، یعنی هنگامی که دیگری به جای آنها فکر کرده و تصمیم می گیرد، قادرند تا مرزهای دور نافرهیختگی، یعنی آسیب رسانی به دیگران، پیش روند.
تجربه ی معروفی که در این زمینه وجود دارد متعلق به روانشناس آمریکایی استانلی میلگرم است که در اوایل دهه ی شصت میلادی انجام گرفت. وی از داوطلبانی که در این آزمایش شرکت کرده بودند می خواست که به فردی که به ظاهر دراتاق دیگری بود و مورد پرسش قرار می گرفت بابت هر پاسخ غلط، یک شوک برقی که به تدریج میزان آن افزایش می یافت وارد کنند. در این آزمایش، شخص داوطلب به تدریج به حد بالایی از قدرت برق که به بدن فرد دیگری وارد می آمد می رسید و صدای ناله و شیون آن فرد را از اتاق دیگر می شنید. به تدریج که شدت شوک بالا می رفت فردی که در اتاق دیگر بود به گریه وزاری و ناله های وحشتناک می پرداخت و التماس می کرد که دیگر به او شوک وارد نکنند. اما از این سو، آدمی که به عنوان متخصص بالای سر داوطلب بود از او می خواست که به وارد ساختن شوک ادامه دهد. این عمل تا رسیدن به مرز یک شوک برقی 450 ولتی پیش می رفت، یعنی میزان شوکی که به طور قطعی برای انسان، کشنده محسوب می شود. این آزمایش نشان داد که دو سوم افراد داوطلب شرکت کننده، تبعیت و پیروی عملی خود را تا مرز وارد ساختن شوک های مرگبار 450 ولتی ادامه می دهند.
این آزمایش ثابت می کند که از زمانی که فرد، اندیشیدن و درک کردن شرایط انسان های دیگر را نه بر اساس خرد و فهم و احساس متکی به خود، بلکه بر اساس مسئولیت و درک «غیر خود» صورت می دهد، قادر است تا چه مرزهایی از آزاردهی و حتی جنایت آفرینی پیش رود. بر اساس همین داده ها بود که پدیده ی مغز شویی به عنوان ابزاری برای تبدیل انسان ها به سربازان و یا مامورانی که به واسطه ی حواله دادن فکر کردن به دیگران، خود را از اندیشیدن معاف کرده و قادر به انجام هر جنایتی بودند، میسرمی شد. جنایت برای انجام شدن و درگیر نکردن احساس و وجدان جنایتکار، نیاز به توجیه دارد و این توجیه را آمران جنایت به طور نهادینه در اختیار عاملان جنایت می گذارند. مانند گرفتن حکم و فتوای شرعی برای انجام قتل های زنجیره ای درایران یا مفهوم «تشخیص منافع عالیه ی کشور» در نظام های غربی.
در آزمایش دیگری که به تجربه ی «زندان استانفورد» معروف است یک روانشناس به نام فیلیپ زیمباردو از دانشجویان داوطلب خواست تا در زندان مصنوعی ساخته شده در زیر زمین دانشگاه برای یک آزمایش شرکت کنند. در این بازی-آزمایش، دو گروه دوازده نفری از دانشجویان قرار بود نقش زندانی و زندانبان را بازی کنند. در طول کمتر از سه روز که تجربه آغاز شده بود واکنش ها به شکل افراطی خود بروز کرد. زندانبانان به نوعی سوء استفاده از اختیارات و قدرت خویش دچار شدند و فشارهایی به مراتب بیش از آن چه پیش بینی شده بود را بر زندانیان وارد می ساختند. به طور مثال از زندانیان می خواستند که برهنه شوند یا با دست خالی کاسه ی توالت ها را تمیز کنند. فشار چنان بود که تا قبل ازپایان آزمایش، پنج زندانی کنار کشیدند.
مورد این دانشجویان انگلیسی و نیز زندانبانان آمریکایی زندان ابوغریب نشان می دهد که فرهیختگی، یعنی پرهیز از آسیب رسانی به جسم و روح دیگران، دارای همبستگی مکانیکی و الزام آور با تربیت شدن در یک جامعه ی به ظاهر دمکراتیک! یا داشتن سواد نمی باشد. احترام به جان و کرامت انسانی نیازمند برخورد و آن نوعی از تربیت و پرورش است که به طور تضمین شده و نهادینه شده در نظام تربیتی و آموزشی کشورهای سرمایه داری موجود نیست. خشونت وحشیانه ی پلیس کشورهای اروپایی (آلمان، ایتالیا، فرانسه و…) در برخورد با تظاهر کنندگان و رفتار بی رحمانه و ضد انسانی نیروهای نظامی کشورهای اروپایی در کشورهای جهان سوم نمود دیگری از نافرهیختگی و ضد انسانیت موجود در نظام های حاکم بر این کشورها می باشد.