(درباره ی چرخه ی خشونت آفرینی در جامعه ی استبدادی)
مرگ دیکتاتور لیبی واکنش های متعددی را برانگیخت. بسیاری از این بابت اظهار تاسف کردند که در میان آنان و روشنفکران و فعالین سیاسی ایرانی هم دیده می شوند. البته که کشته شدن هر انسانی، بدون استثناء، قابل تاسف است. جان انسان ارزش ذاتی دارد. مجازات کسی که او را لایق مرگ می دانیم راه ها و روش های بهتری دارد که قدری خلاقیت و قانونمداری می تواند آنها را ترسیم کند. مرگ سخت ترین مجازات یک جنایتکار نیست.
اما در ورای این وجه نظری، که به اخلاق انسانی مرتبط است، ریشه یابی رفتارهایی که از آنها به عنوان «توحش»، «بربریت» و امثال آن یاد می شود نیز لازم است. افرادی مانند قذافی، صدام و خامنه ای یا بشار اسد کسانی هستند که به وسیله ی حس قدرت طلبی و آن چه «شهوت قدرت» می نامند مست اند و از عقل و خرد خویش یاری نمی گیرند. حس مطلق بودن نیرویی که در اختیار آنهاست به قدری قوی است که هیچ نیرویی را قادر به خلع قدرت خویش نمی بینند. به همین دلیل، در مورد مخالفین خویش کمترین تردیدی در بی رحمی و شقاوت و زجر و شکنجه و اعدام به خود راه نمی دهند. این افراد تا ساعتی که توسط دشمنانشان از یک سوراخ بیرون کشیده نشوند در رویای قدرت مطلق خویش مسخ و مستند. ارتباط آنها با واقعیت قطع است تا زمانی که واقعیت با تمام سختی اش به سراغ آنها می رود.
رفتار آنها در جامعه اما در دراز مدت، یعنی در طول چند دهه، زاینده ی یک فرهنگ آدمکشی می شود. فرهنگی که براساس آن می توان انسان ها را به دار کشید، شکنجه داد، شلاق زد، مورد تجاوز قرار داد، حبس و تکه پاره کرد. همان کاری که صدام و قذافی و خامنه ای و اسد با مردم خود کردند و می کنند. در این جوامع، جان انسان آن قدر بی ارزش می شود که هرکس به محض بروز خشم و نفرت به خود اجازه می دهد که این یگانه امانت طبیعت در نزد انسان، یعنی جانش را، از وی بستاند. این بی ارزش شدن ارزش زندگی و جان آدمی به طور مستقیم و مشخص حاصل عملکرد نهادهای مرگ آفرین و استقرار فرهنگ انسان کشی است که این دیکتاتورها با روش استبدادی حکومت خویش در طول دهه ها در جامعه مستقر، نهادینه و معمول ساخته اند. هزاران نفری که در دستگاه های حبس، شکنجه و اعدام این دولت ها کار می کنند با رفتار و برخورد خود، این ضد ارزش ها را در خانواده و جامعه پخش می کنند؛ به همان ترتیب که خشونت اعمال شده توسط دستگاه های امنیتی و انتظامی و قضایی کشور مانند شکنجه و شلاق و اعدام و سنگسارهای عمومی. به تدریج خشونت در جامعه مستقر می شود و به عنوان رفتار اصلی افراد بر روابط اجتماعی آنها در مدرسه و خانواده و محله بروزمی کند. خشونت نه یک ناهنجاری در جامعه که یک هنجار می شود و درهمه جا آثار خود را آشکار می سازد.
نظام های دیکتاتوری، به این ترتیب، زاینده ی یک چرخه ی خشونت زایی می شوند: خشونت دولتی خشونت اجتماعی را می زاید و خشونت اجتماعی خشونت دولتی را تشدید می کند و این منطق تقویت متقابل ادامه یافته و تقویت می شود. در یک مرحله از این فرایند خشونت زایی، که رسیدن به آن بستگی به درجه آگاهی و فرهیختگی عمومی دارد، جامعه یا باید به جنگلی بی رحم از «حیوانات» انسان نما تبدیل شود و یا به این چرخه ی جهنمی پایان بخشد. قیام های ضد دیکتاتوری های جنایت پیشه به طور معمول و بدون این که بخواهیم موضوع را تک علتی کنیم از اینجا آغاز می شود. از زمانی که مردم احساس می کنند که یا باید حاکمان ستمگر و جنایتکار را راحت بگذارند و همدیگر را بدرند که زنده بمانند و یا برعکس، با هم متحد شوند و به سوی مستبدان آدمکش حاکم هجوم برند. چنین پدیده ای در ایران نیز قابل پیش بینی است. جایی که خشونت در بدترین شکل خود در طول سی سال گذشته بر جامعه تحمیل شده است. جامعه ی ایرانی تا آن جا که می توانسته، تا آن جا که حافظه ی تاریخی آن به او یاد داده است، این خشونت دولتی را تحمل کرده است، دهها هزار تن از بهترین جوانان خویش را بابت آن داده و صدها هزار نفر قربانی شکل های مختلف جنایت های رژیم شده اند. میلیون ها ایرانی به صورت مستقیم یا غیر مستقیم در معرض خشونت فیزیکی یا گفتاری یا نمادین جمهوری اسلامی واقع شده اند. بخش قابل توجهی از این خشونت، ابعاد اجتماعی به خود گرفته و به شکل خودکشی، خودنابودسازی دگرستیزی، دگر کشی وجنایتگری غیر سیاسی بروز کرده و دستگاه اخلاقی جامعه در سایه ی چنین موقعیتی آسیب های بنیادین دیده است. آری، جامعه ایران به این مرحله نیز فرو رفته است و بهایی سنگین بابت خودکشی ، چاقو کشی و قمه کشی و اسید پاشی و تجاوز ها و ضرب و شتم و زدوخوردهای روزانه داده و می دهد. کشتن انسان ایرانی روزانه در جریان است.
برای این روند اما پایانی قابل تصور است و آن، زمانی است که جامعه ی ایرانی در می یابد اگر نخواهد با بسیجی و پاسدارو آخوند جنایتکار دربیافتد باید برادر و خواهر و پدر و مادر و فرزند خود را قربانی کند. باید آنها را بکشد یا مورد ضرب و شتم جنایتکارانه قرار دهد. و این، آن خط قرمزی است که جامعه به طور معمول از آن عبور نمی کند. بلکه انرژی و خشم خود را به سوی عاملان این وضعیت، یعنی حاکمان ستمگر و جنایت پیشه رهنمون می سازد. اینجاست که توده ها به صورت وسیع، میلیونی و سرشار از انرژی بی مانند ناشی از خشم، عقده ها، حقارت های فرو خفته و سر خوردگی های تحمل شده به سوی حاکمیت می تازند. در آن فضای روحی و روانی برای توده های مردم دادن کشته و زخمی مهم نیست، تلفات و دستگیری و تهدید و زندان ترس آفرین نیست، فقط یک چیز مهم است: انتقامی که به دهانشان شیرین می آید. نگاه کنید به مردم سوریه و تلفات روزانه ی آنها، نگاه کنید به مردم یمن و 9 ماه مقاومت خونین آنها. آنها در این روند هستند. آنها نیز به حداکثر ظرفیت خود برای تحمل و پذیرش خشونت سیاسی و اجتماعی رسیدند و قیام کردند. نوبت ملت ایران نیز خواهد رسید. سقف تحمل خشونت نزد مردم ایران نیز حد خود را دارد.
اما زمانی قیام خشم ملت آغاز شود باید منتظر رفتارهایی بود که با معیارهای حقوق بشری «غیر قابل قبول» جلوه خواهد کرد. و البته در غیر قابل تایید بودن این رفتارها، بر اساس معیارهای اخلاق نظری، شک نیست. اما بد نیست بدانیم که این رفتارها از سوی دیگر بازخورد طبیعی روندی است که رژیم های دیکتاتوری بیست یا سی یا چهل سال فرصت داشته اند آنرا متوقف کنند. زمانی که علی خامنه ای به حسین طائب و مجتبی خامنه ای اجازه ی برپایی کشتارگاه کهریزک را در سال 1388 داد می دانست که از کهریزک فرهنگ کهریزک برخواهد خاست. همان فرهنگی که در آینده، خودش، فرزندانش، حسین طائب و بسیجی ها ی تحت امر او را به سرنوشتی دچار خواهد ساخت که یادآور سرنوشت قذافی و بدتر از آن خواهد بود. کهریزک به سالن دمل چرکینی بر حافظه جمعی است که مردم در صدد ترکاندن آن برخواهد آمد.
نتیجه گیری این که خشونت سیاسی خشونت اجتماعی را می زاید و خشونت اجتماعی، با رسیدن به اوج خود، به خشونت سیاسی حمله ور خواهد شد. تا این جای کار قابل پیش بینی و حتی از منظر فهم علت و معلولی پدیده ها، «طبیعی» است. آن چه اما باید حساسیت بالای ما را بر انگیزد و توجه ما را به خود جلب کند، همانا مرحله ی بعدی است. این که آیا این خشونت اجتماعی تبدیل به عصیان شده می تواند پایان بخش خشونت سیاسی باشد ویا خیر. تجربه ی انقلاب 57 نشان داد که در برخی از موارد خشونت اجتماعی ذخیره شده در جامعه می تواند زمینه ساز بازتولید و بقای خشونت سیاسی به شکل و اسم دیگری باشد. چنان چه در مورد لیبی نیز ممکن است این گونه باشد. در عراق هم به شکلی همین شد. در مصر و تونس شاید و فقط شاید تحولات کمتر به این سو میل کنند. برای ما این نکته بسیار مهم است که آماده باشیم تا در ایران، چرخه ی خشونت را، پس از پایان کشیدن رژیم آدمکش جمهوری اسلامی، به هوشمندانه ترین طریق ممکن کند و بعد متوقف سازیم. نگارنده گسترش دو پدیده ی «انسان مداری» و «سازماندهی اجتماعی» توده ها را برای این منظور ضروری می شمارد. انسان مداری برای جا انداختن دیدگاهی که به جان انسان ارزش می دهد، در میان مبارزین و کنشگران. و سازماندهی اجتماعی برای این که توده های متنفر از خشونت بر اوضاع مسلط باشند، نه عده ی قلیلی که بخواهند برای سیراب کردن خشم و انتقام کشی های طبقاتی، حزبی یا ایدئولوژیک خود بار دیگر چرخه ی خشونت سیاسی را به گونه ای برپا کنند. این اتفاقی بود که در سال 1357 افتاد و با وجود حضور میلیونی مردم در صحنه یک اقلیت مجهز به عقده ی تاریخی – روحانیت و بازار- موفق شدند که با به راه انداختن یک حمام خون انتقام دیرینه ی خویش را از رژیمی که آنها را به طور موقت از رشد تاریخی شان محروم کرده بود بگیرند. کشتاری که این ها از همان بهمن 57 تدارک دیدند تبدیل به سنت نخست حکومتی شد که پایه های بنا و بقای خویش را بر جنایت وسرکوب برپا ساخت.
این نمونه ی بد تاریخی می تواند بازهم روی دهد اگر هشیار و بیدار نباشیم. اگر از حالا توده ها را آگاه و مجهز به یک نگاه انسان مدار و ساختارهای سازمان یافته ی دخالت در تعیین سرنوشت خود نکنیم.
**
کورش عرفانی
۲۹ اکتبر ۲۰۱۱
منبع: سايت ديدگاه