گفتم: دست ها رو به سر گرفتی؟
گفت: آخه سر گیجه گرفتم.
گفتم: از چی؟
گفت: از این همه گروه و سازمان و رسانه و اینها.
گفتم: خوب مگه بد که چندگرایی باشه؟
گفت: چندگرایی خوبه، ندونم کاری بده.
گفتم: یعنی می گی اینها نمی دانند چه می گویند.
گفت: ظاهرا تصمیم گرفته اند این قدر بگویند که بالاخره خبری شود.
گفتم: یعنی یا شانس یا اقبال.
گفت: آره، ولی نمی دانم چرا دنبال راه درست نمی روند.
گفتم: راه درست کدام است؟
گفت: راهی که نتیجه بده.
گفتم: کدوم راه است که نتیجه می ده؟
گفت: من نمی دونم، اما این ها که اسم خودشون را گذاشتند تحلیلگر و برنامه ساز تلویزیونی و این ها باید بدانند.
گفتم: چرا فکر می کنی که این ها باید بدانند؟
گفت: چون ادعایش را دارند که خیلی سرشون می شه.
گفتم: شوخی می کنی؟
گفت: نه، باور کن. هیچ کدام دیگری را قبول ندارد. هرکدامشان می گوید که باسوادترین است.
گفتم: خوب، جز این هم نمی تواند بگوید. اما واقعیت را که می بینی.
گفت: بله، این موجب تاسف است.
گفتم: تاسف و افسوس بسیار.
گفت: و آیا راهی هست که این وضعیت افسوس برانگیز تغییر کند؟
گفتم: البته که هست.
گفت: کدام؟
گفتم: با قبول کردن و به رسمیت شناختن جایگاه خود.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: یعنی این کار را به کسانی بسپارند که می دانند چگونه باید آن را به پایان ببرند.
گفت: روشنتر بگو.
گفتم: برای ایجاد تغییر در ایران البته که به آگاهی رسانی نیاز است، به نیروی سازماندهی نیاز است، به نیروی هدایتگر احتیاج است، به کسی که نزد کشورهای خارجی اطلاع رسانی کند نیاز داریم. اما هر یک از این ها یک حوزه ی کاری است. یعنی هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد.
گفت: یعنی هر یک از این کارها را یک نفر می تواند انجام دهد.
گفتم: هر کاری را کسی می تواند انجام دهد که آن را می شناسد، به ضرورت انجام آن باور دارد و در اجرای آن پایدار و با ثبات است.
گفت: این سه شرط در همه موجود نیست.
گفتم: دقیقا به همین خاطر است که نمی توانند موفق شوند. یا دانش این کار را ندارند، یا ضرورت انجام کاری را که نسبت به آن دانش دارند در ایشان نمی بینیم و یا این که پایداری و ثبات لازم را در انجام کاری که لازم است از خود نشان نمی دهند.
گفت: در هر سه صورت کار به سرانجام نمی رسد.
گفتم: بله. به همین دلیل هم تا زمانی که صحنه به اندازه ی کافی از عناصر فاقد دانش یا درک یا بی ثبات خالی نشود برای نیروهای کیفی بسیار دشوار است که بتوان تلاش برای تغییر را به ثمر رساند.
گفت: آیا فکر می کنی که این نیروهای شلوغ کن صحنه را داوطلبانه خالی کنند.
گفتم: فکر نمی کنم. این کار مردم است.
گفت: مردم؟ چگونه؟
گفتم: وقتی مردم به حرف کسانی که نمی دانند راجع به چه سخن می گویند گوش نکنند این ها به تدریج بازارشان کساد شده و مجبور هستند بروند دنبال کار خود.
گفت: پس کلید حل این معما در دست مردم است.
گفتم: بله، مردم هستند که با توجه کردن به جریان های کیفی، دارای دانش، دارای درک ضرورت عمل و با ثبات و پایدار می توانند دست به کاری مهم بزنند.
گفت: آن هم این است که نیروهای غیر کیفی را مرخص کنند.
گفتم: بله، باید بدانیم که جز با دانش و فهم و پایداری به جایی نمی رسیم…