تحلیل یک جتایت هولناک
از دفتر تولید سازمان خودرهاگران
*****************************************
برای درک یک جامعه می توان به تحلیل کلان (ساختارها و نهادها و روابط قدرت) و یا تحلیل خرد (رفتارهای فردی، روابط خانوادگی و میان فردی) پرداخت.
ما بارها به تحلیل کلان جامعه ی ایران پرداخته ایم. اما در نوشتار زیر به بررسی یک مورد مشخص می پردازیم تا از دل آن بازتاب های پدیده های کلان را در سطوح خرد جامعه بیرون بکشیم.
از پیش یادآوری می کنیم که آن چه خواهید خواند می تواند دردناک و وحشتناک باشد، و هست، لیکن باید واقعیت ها را دانست و بعد تصمیم گرفت که در رابطه با آنها چه می توان و چه باید کرد.
خبرگزاری فارس در خبری این عنوان را آورده است:
«قتل فجیع و جنونآميز دختر 7 ساله به دست مادر »
این گزارش مربوط است به جنایتی که یک مادر 29 ساله (آرزو) بر سر دختر هفت ساله ی خود (هستی) آورده است.
این زن جوان بعد از این که به دلیل بچه دار نشدن از همسر اول خود جدا می شود با مردی که 30 سال از خوش بزرگتر است ازدواج می کند. حاصل ازدواج دو فرزند به نام های هستی (هفت ساله) و رضا (چهار ساله) است که در طول هشت سال زندگی مشترک می باشد.
این زن از همان ابتدا مورد شک شوهر در مورد روابط مشکوک قرار می گیرد و به این واسطه زندگی سختی را آغاز می کند. با تولد فرزند اول رفتارهای شوهر بدتر می شود. زن به قرص و سیگار و مواد مخدر روی می آورد. به تدریج روابط آنها بدتر می شود و در نهایت، این زن که احساس می کند دخترش هستی گزارش کارهای او را به شوهرش می دهد. آرزو در این باره می گوید:« شوهرم از هر كاري كه در خانه در تنهايي ميكردم، سيگار ميكشيدم يا مخدر شيشه مصرف ميكردم باخبر ميشد، در حالي كه در خانه كسي نبود، من بودم تنها و او مثل چيزي نفوذي و نامرئي اين كار را ميكرد.»
بررسی تا این جای موضوع چند واقعیت را آشکار می سازد:
یک) زمانی که یک زن نمی تواند برای شوهرش فرزندی بیاورد راه هایی مانند باردار شدن از طریق لقاخ برای حل مشکل وجود دارد. اما فقر مادی و فقر فرهنگی مانع از دانستن و عمل کردن در این باره است.
دوم) شرایط اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی طوری است که یک زن جوان در سن بیست و یک سالگی مجبور است که با یک مرد پنجاه و یک ساله ازدواج کند.
سوم) جدای این که اختلاف سی ساله چگونه دو دنیای متعلق به دو نسل را نمایندگی می کند شاهدیم که در یک جامعه سنتی مذهب زده این اختلاف به طور تقریبا طبیعی شک ورزی مرد پیر به زن جوان را باعث شده و زندگی را بر زن تباه و سیاه می کند.
چهارم) شرایط عمومی جامعه طوری است که زن که طلاق نخست را به صورت یک شکست تجربه کرده است برای گریز از این که در نگاه دیگران به عنوان یک مورد مشکل ساز معرفی نشود جرات نمی کند که حتی در سن بیست و چند سالگی خود را از قید این زندگی پرفشار و سیاه رها سازد. با آمدن فرزند نخست این پایبندی قویتر شده و فرزند دوم به نوعی سند وابستگی ابدی زن به مرد زورگو تعبیر می شود.
پنجم) زیستن در فشار و نارضایتی و ستمدیدگی مستمر سبب می شود که زن برای افزایش تحمل پذیری خویش به مسکن ها و مخدرها روی آورد و این امر به مرور زمان تشدید شده، اعتیاد می آفریند.
ششم) با بروز اعتیاد یک مشکل جدید بر مشکلات موجود زن اضافه می شود و آن تامین مواد مخدر لازم است. و تازه تمام این تهیه و مصرف باید به دور از چشم شوهر زورگو روی دهد. این یعنی فشار بیشتر و ترس و وحشت مداوم و استرس فراوان برای یک مادر جوان.
هفتم) طی کردن این روند در طول چندین سال، فشار روانی، فشار جسمی، فشار وظایف مادری، فشار وظایف همسری، فشار مالی تامین مواد مخدر، فشار ماجراجویی های لازم برای تامین مواد و سرانجام تاثیرات مصرف مواد مخدر مخربی مثل «شیشه» همه و همه این زن را وارد فرایند استحاله ای می کند که روح و روان وی را به طور بنیادین و به تدریج فرسوده و از هم پاشیده می کند.
هشتم) با اوج گیری روند استحاله ی روانی فرد یکی بعد از دیگری مراحل جنون، مالیخولیا و انتقام گیری از زندگی را طی می کند و در نهایت در یک مرحله ذهن بیمار او شروع به قلب واقعیت کرده و دیگر نمی تواند هذیان را از تشخیص درست ذهن تفکیک کند و در یک فرصت و به یک بهانه جنون خود را نمایان می سازد. آن چه در زیر می آید روایت بروز یک جنون روانی عصبی است که ریشه های مشخص مادی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی دارد که به برخی از آنها اشاره شد.
این روایت وحشتناک را با هم بخوانیم و در پایان نتیجه گیری کنیم:
«… آرزو در پاسخ اينكه آن كس كيست، مدعي شد: شيطان و اهريمن كه در زندگي دومم در جسم هستي حلول كرده بود، چون ميدانست من به بچهها علاقه شديدي دارم و از اين ضعف من استفاده كرد تا به بهترين شكل به من ضربه بزند، شوهرم از هر كاري كه در خانه در تنهايي ميكردم، سيگار ميكشيدم يا مخدر شيشه مصرف ميكردم باخبر ميشد، در حالي كه در خانه كسي نبود، من بودم تنها و او مثل چيزي نفوذي و نامرئي اين كار را ميكرد.
وي ادامه داد: وقتي شوهرم نبود او بود و همه جا حضورش را احساس ميكردم و رفت و آمد و كنترل كردنش را احساس ميكردم و وقتي شوهرم به خانه ميآمد، در جلد او ميرفت و به جانم ميافتاد و من نفهميدم كي بزرگ شد و به مدرسه رفت، گاهي اوقات حرفهايي از دهانش بيرون ميآمد كه من نميدانستم باور كنم كه او يك بچه است، اداهاي زنانه در ميآورد و جاي من را پيش شوهرم گرفته بود، اما من قبل از كشتنش تنبيهي نكردمش و اگر چنين قصدي داشتم با اداهاي مظلوم نمايانهاش كه به دروغ به شوهرم القا ميكرد، من ميزدمش و پدرش مرا ميزد.
…
صبح چهارشنبه وقتي شوهرم آماده رفتن به سركار شد او فهميده بود كه من ميخواهم نگهش دارم، هستي را نگه داشتم و خودم را برايش مهربان كردم، به او گفتم تو خوشگلي و سرگرمش كردم و برايش مثل خودش شدم، يك روباه مكاره، بعد از رفتن پدرش بردمش در اتاق و رفتم اسفند، گزنه و چند چيز ديگر عطري اتاق را دود دادم، وقتي دود طرفش رفت حالش بد شد و خودش را كنار ميكشيد، چون هستي شيطان بود نه رضا، موهايش مثل مار آويزان بود، من اسفند سوخته را روي سرش ريختم و به آشپزخانه رفتم و يك مرغ بزرگ درست كردم و به آن مرگ موش اضافه كردم و به خوردش دادم اما به او اثر نميكرد.
اين زن گفت: بعد از خوردن مرغ به گوشه تخت رفت و من بهش حمله كردم و او شروع كرد به داد و عربده كشي، من گلويش را گرفتم و فشار دادم و اين كار را به صورت طولاني انجام دادم اما خيلي قوي بود و من او را به كتابهايي كه خوانده بودم صدا كردم تا كمكم كند، با كابل يخچال دست و پايش را بستم و هرچي رضا رو صدا كردم كه چاقو برايم بياورد تا كارش را تمام كنم نياورد، او در همان حال به جلد رضا رفت و از زبان او سعي داشت مرا از كشتنش بازدارد و رضا در آن حال ميگفت؛ مامان ولش كن، نكشش، ولي در حين مخالفتش من اين ندا را از رضا ميشنيدم كه مامان ولش نكن، در آن لحظات اگر همه دنيا هم ميآمدند ولش نميكردم، وقتي ديدم در دستم چيزي نيست ليواني برداشتم و آن را شكاندم و خرده شيشههايش را در چشمانش و ساير قسمتهاي بدنش فرو كردم اما انگار چيزي نميشد و در آن لحظات به من گفت: مادر قاتل صدايش را مثل دوبلورها تغيير داد و با صداي هستي گفت: مامان هركاري بگي برات ميكنم، خونه را برات جارو ميكنم، حتي ناخن پاهاتو ميگيرم، منو نكش….
… من به حرفهايش گوش ندادم و به زمين انداختمش و بازهم گلويش را فشار دادم، با چاقويي كه گرفتم دو بار به پهلويش و يكي هم در حنجرهاش اما ديدم زنده است شمشيري در خانه داشتم به پهلويش زدم و از آن طرف بدنش بيرون زد، ديدم در اتاق وسيلهاي ندارم، كشان كشان به آشپزخانه بردمش و سيخ صليبي شكل مخصوص ماهي را در گردنش انداختم و تيزيهايش را به بدنش فرو كردم اما باز هم نمرد.
…
…در اين وضعيت بود كه دخترم گفت؛ اين كار را نكن تو را اعدام ميكنند، اما من گوشم بدهكار نبود و بايد او را ميكشتم، لباسش را درآوردم و لختش كردم، وايتكس را گرفتم و ريختم روي تمام بدنش، بعد از آن انبر بزرگي كه دسته بلندي دارد و براي شومينه استفاده ميشود را برداشتم و به شكمش زدم و در بدنش ماند، دوباره رفتم و آبجوش ريختم رو سرش و تمام پوست بدنش ورآمده بود، ديگر قصد داشتم او را به آتش بكشم و كشان كشان بردمش تو حياط سيم قلاب به دستانش زدم و قبلا در آشپزخانه موهايش را تراشيده بودم، در حياط زير پاهايش تينر ريختم و رويش گوني انداختم و آتش زدم و در همون حال با فندك باقيمانده موهايش و تمام مژههايش را سوزاندم، بازم زنده بود، ذغال گداخته را به زور به دهانش كردم و در حال كيف كردن بودم و الان هم كه دارم تعريف ميكنم احساس خوبي دارم.
… همان طوري كه ميله آهني تو حلقش بود و صداي خرخر گلويش بلند شده بود به او گفتم؛ خوبه به جاي حرف زدن خرخر ميكني. او هنوز منو ميديد، با دسته خاك انداز چشمانشو از حدقه درآوردم و زدم روي تيزي ميله و چشمش تركيد، با ميخ و سيخ پهلويش را سوراخ سوراخ كردم، ميخواستم دستاشو ببرم، سرشو گوش تا گوش ببرم كه نذاشتن و تكرار كرد؛ اينارو كه ميگويم كيف ميكنم، حقش بود، اون بلايي كه بر مسيح آوردند و با حمل صليب تو كوچهها كشيدند بايد سر اين شيطان ميآوردم حقش بود، قلاده سگ را انداختم دور گردنش و ميخواستم مثل سگ بكشمش، گفتم فكر نميكردي روز موعود برسه و نابود بشي، اون شيطان بود، وقتي صليب را ميديد ميترسيد با سيم دور گردنش را فشار دهم و با ديدن پدرش كه داد ميزد ….»
چنانچه این روایت تقریبا غیر قابل باور اما مستند و منتشر شده در خبرگزاری فارس جمهوری اسلامی مشخص می سازد، انسان ها می توانند بر اساس روندهایی مانند آن چه در بالا آمد به مرحله ای برسند که این بی رحمی ها را صورت دهند و حتی متوجه نباشند که چه کرده اند.
سوال اساسی که در پایان مطرح می شود این است: «چه کسی در این میان مقصر است؟» فرد یا جامعه؟
پرسش دیگری به ما کمک می کند که بدانیم چگونه برای سوال بالا پاسخی بیابیم. آیا آرزو قبل از این ازدواج و هشت سال شکنجه ی روانی توسط شوهری که سی سال از او بزرگتر بوده است، این گونه آدم جنایتکاری بوده است؟ چه چیزی او را به این روز انداخت؟ خواست خودش برای تبدیل شدن به یک جنایتکار و یا جامعه ای که او در مرز بیست سالگی ازدواج می دهد، به دلیل بچه دار نشدن – که بعد معلوم می شود مشکل از او هم نبوده – وی را به طلاق می کشاند، وی را به ازدواج با فردی که به نسل پدر اوست و سی سال از او مسن تر است ازدواج می دهد، وی را به دلیل جوانیش محکوم به خیانت به شوهر می کند، و در خانه محبوسش می کند که به بچه داری و خانه داری و شکنجه ی روانی شوهرش تن دردهد و سی سال آینده ی زندگیش را در سن زیر سی سال در تباهی و سیاهی و بدبختی و زجر ببیند، جامعه ای که فاقد ساختار مددکاری اجتماعی لازم برای کشف و پرداختن به موارد مسله دار این گونه است، جامعه ای که برای اعضای ضعیف خود تدارک مخرب ترین و آسیب گر ترین انواع مخدر مانند «شیشه» را دیده است؟….. کدام مقصر است؟
اما باز هم نکته ای مهم تر:
این گونه پدیده ها که فردی و منزوی و استثنایی نیست، اجتماعی و فراگیر و عمومی است. یعنی آن که دهها و صدهها و هزارها نمونه دیگر بوده اند و هست و خواهد بود که تولید و بازتولید شده و می شوند و خواهند شد. پس مشکل ساختاری است و بدیهی است که راه حل نیز ساختاری است.
اما ساختاری بودن راه حل به معنای نیست که اجرای آن به افراد باز نگردد. تغییر ساختاری در ایران با برداشتن سد و مانع اصلی و اساسی تحول و رشد جامعه ایرانی آغاز می شود. یعنی کنار زدن رژیم پلیدی که با استقرار فقر، جهل و ترس انسان ها را به سوی خودنابودسازی فردی و اجتماعی ایرانی هل داده است.
اینک هر یک از ما براساس درک و شعور و مسولیت پذیری خویش می توانیم قضاوت کنیم که نقش ما در این میان چیست؟ نقش ما در نجات آرزو از اسارت مردسالاری و جنون، نقش ما در رهایی هستی از نابودی و مرگ.
Top read, very Informative.