نبود پیشینه ی تربیتی در افراد، زمینه ساز رفتن به سوی نافرهیختگی است. به همین دلیل است که دیدیم بخش عظیمی از اوباش و اراذل – بر اساس تعریف عامیانه ی کلمه – یعنی کسانی که از تربیت خانوادگی و فرایند اجتماعی فرهیخته گری – براساس تعریف خاص کلمه – محروم بودند بعد از انقلاب بدنه ی اصلی دستگاه سرکوبگر را تشکیل دادند.
پژوهش های جامعه شناسی نشان می دهد که بخش مهمی از کسانی که پس از انقلاب به عنوان حزب اللهی، چماقدار، کمیته ای و بسیجی به عنوان بازوی فعال سرکوب عمل کردند از محروم ترین بخش های جامعه و به معنای مورد نظر بحث ما، از نافرهیخته ترین بخش های جامعه بودند. کسانی که از تحصیلات محروم بودند، از تربیت درست خانوادگی محروم بودند و بنابراین از یکسو غرق در نافرهیختگی و جهل و نا آگاهی بودند و از سوی دیگر انباشته از عقده های فراوان ناکامی و سرخوردگی و تحقیر نظام نابرابر اجتماعی زمان شاه ؛ یعنی حاشیه نشینان، فقرای جنوب شهر، گود نشینان و غیره.
به همین دلیل نیز آمادگی آنان برای برخورد تند با بخشی از جامعه که شانس بیشتری برای فرهیختگی داشت و به دلیل نظام نابرابر طبقاتی و رشد اقتصادی نامتوازن در اکثریت مطلق خود در میان طبقه متوسط بود، بسیار بالا بود. آنچه بعد از انقلاب گذشت یک جنگ طبقاتی ناسالم بود میان طبقه ی محروم شهری، حاشیه شهری و روستایی کشور با طبقه ی متوسط شهری. می گوییم ناسالم زیرا هدایت و رهبری این نبرد طبقاتی در دست قشرها و طبقاتی بود که آنها نیز، به گونه ای دیگر و به خاطر منافع و مواضعی دیگر، دشمن بخش فرهیخته تر طبقه ی متوسط در ایران بودند. به همین دلیل، این دشمنان کهنه گرای طبقه ی متوسط در بالا موفق شدند کینه های طبقاتی و نافرهیختگی توده ها در پایین را مورد سوء استفاده قرار دهند، هم انقلاب را به سمتی که می خواستند بکشند وهم استقرار خود بر قدرت را با تصفیه ی جامعه از نیرو و حضور قشرهای متوسط به پیش برند.
بدین ترتیب با همدستی نافرهیختگان بالا (آخوند و بازاری و نیروهای کهنه گرا) و نافرهیختگان پایین (محرومان، مستضعفان، حاشیه نشین ها، نیروهای بی طبقه اراذل و اوباش،…) یک هجوم تاریخی به اندک نیروهای فرهیخته (آن بخش از طبقه ی متوسط و طبقه کارگر که مجهز به آگاهی طبقاتی بودند) آغاز شد و این ترکیب بیش از سه دهه است که به اشکال مختلف همچنان در جامعه ی ایران به صورت نهادینه و فکر شده و با صرف هزینه ای گزاف حفظ می شود.
در طول این سی سال نیروهای نافرهیخته ی حاکم با بهره بردن از تمامی روش های خشونت آمیز قابل تصور تلاش کرده اند تا با نوعی ترس سالاری و وحشت آفرینی همه جانبه، اعضای جامعه را به این سمت بکشانند که برخی خصلت ها مانند ترس، بی تفاوتی، انزواگرایی، اطاعت، قضا و قدرگرایی و نیز انفعال را در خود درونی کنند و در وحشت و فقر و بی اعتمادی و بی اخلاقی به دنبال تنازع بقا باشند و نه بیشتر. این روند مسخ اجتماعی، ایرانیان را آماده ی پذیرش بسیاری چیزها کرد و در عمل نیز همه ی این جنایت سالاری و نافرهیخته سالاری را به صورت نهادینه جا انداخت: اعدام های روزانه و یا هفتگی، دستگیری های گسترده، دخالت در امور شخصی شهروندان، بازداشت، تجسس، تفحص، آزار، شکنجه و اعدام مخالفان، گسترش بی سابقه اعتیاد، تن فروشی، بیکاری، بیماری های جسمی و روانی، کارکودکان، زن ستیزی، کودک آزاری، گداپروری و…