اما همین میزان از آسیب پذیری که جسم انسان درخود دارد درروان انسان نیز موجود است. به همین دلیل عمق فاجعه ی شکنندگی انسان از طریق شکنجه و آزار فقط در تخریب جسم او نیست. روح و روان انسان از جسم او به مراتب حساس تر و آسیب پذیر تر است.
«شکنجه بدنی و روانی هرکدام ویژه گی های خود را دارند و آسیب های دراز مدتی برجای می گذارند. اما آنچه مسلم است، آثار به جا مانده از شکنجه های روانی، به مراتب بدتر از شکنجه های بدنی است.» «هدف شکنجه گر ترساندن،
اما این درجه ی بالای شکنندگی و آسیب پذیری از کجا می آید؟ به نظر می رسد که پاسخ را باید در پیچیدگی بیش از حد بالای نظام عصبی انسان دید.
تحول و تکامل سیستم عصبی در موجودات زنده به وی توانایی های فراوانی داده است* : کنش های متقابل فردی و اجتماعی، تطابق سریع با حرکت سایر اعضای بدن و پردازش درونی بسیاری از علائم و اطلاعات دریافتی و تنظیم حرکت بدن با آن ها. در انسان این رشد بی مانند نظام عصبی به او اجازه داده است که دارای زبان، پردازش انتزاعی مفاهیم، انتقال فرهنگ و بسیاری از توانایی های دیگر ذهنی و عملی باشد.
از یکسو انسان در خود، درجه ی بالا یی از شکنندگی روحی و جسمی را دارد و از سوی دیگر، عظمتی بی پایان در عرصه ی اندیشه ورزی، احساس و خلاقیت. این ترکیب از وی موجودی می سازد منحصر بفرد، به غایت خلاق و قابل تعالی که می تواند مسیرهایی غیرقابل باور را درعرصه ی شعور و احساس و عاطفه طی کند و به جایی برسد که خود را همسان با بالاترین عنصر تخیل خود، خدا ، بداند، یا جان خود برای نجات دیگری بدهد، یا جان برای بهبود زندگی سایرین بدهد. مولوی با همین برداشت سیر تکاملی بشر را چنین توصیف می کند:
از جمادی مردم و نامی شدم
و زنما مردم ز حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی زمردن کم شوم
جمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وزملک هم بایدم جستن ز جو
کل شییی هالک الاوجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر و هم ناید آن شوم
پس عدم گردد عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
این شعر مولوی بیانگر قدرت ذهنی انسان است در تصورگری سیر تحول وجودی خویش. تا حدی که ذهن انسان می تواند در مسیر تکاملی بشر خود را تا مرز «آنچه اندروهم ناید» تصور کند.
تحقیر، اطلاعات گرفتن، گرفتن اعتماد بنفس قربانی، بی هویت کردن و نابود ساختن اراده و انگیزه اوست.»