غروب غم انگیز 25خرداد
وقتی که در ساعت 2صبح 23خرداد اخبار رادیو ها و تلویزیونها احمدی نژاد را بعنوان ریس جمهور اعلام کرد شوک عجیبی همه ایران را فرا گرفت
شهرهای که سبز شده بودند در بهت و سکوت فرو رفتند
ساعت 10شب 22خرداد من در خیابان غفاری مابین ولیعصر و فاطمی بودم که یکی از دفاتر انتخاباتی موسوی بود.
جوانان 16سال تا 25سال را دیدیم که همه دسته جمعی بطرف وزارت کشور در حرکت بودند.
سوال کردم بچه ها نتیجه اعلام شد.
همه گفتن نتیجه قطعی نه ولی تا الان که اعلام کردند برد با احمدی نژاده
و همه با هم شعار دادند:
اگه تقلب بشه ایران قیامت می شه.
دلم بحال خودم و همه کسانی که در طول 30سال اخیر به بازی گرفته شده بودند سوخت.
می دانستم چه می گویند.
حال و هوایشان را درک می کردم.
درست شبیه حال و هوای خودمان بود بعد از پیروزی انقلاب که چطور دزدیده شده بود.
زحمت رو ما در خیابانها کشیده بودیم و فیضش را کسانی می بردند که حتی نمی دانستند خیابان چیست.
اخبار ساعت 2صبح پیروزی احمدی نژاد را تایید کرد.
بوی خون می آمد.
بوی خیانت.
بوی غربت.
بوی غم.
بوی داغ سوخته بر دل همه آن جوانانی که با امید مچ بند و هد بند سبز بسته بودند.
بوی سبزی که سوخته و قهوه ای شده بود.
یکبار دیگر تاریخ در سه دهه اخیر تکرار شده بود.
یکبار دیگر توهین به شعور مردم .
یکبار دیگر سرکوب شور مردم.
دلم می خواست فریاد بزنم این حرکت را نادرست را انجام ندهید.
اینها بچه های جوان سال 57 نیستند که به احتراام بزرگتر سکوت کنند.
این ها بچه های تربیت شده نظام غلط شما هستند.
همان بچه های هستند که از روز اول مدرسه وقتی صف بستند انجزه را آموختند
حمله و جنگ و مرگ برشعارشان بود.
کسی از صلح برای اینها حرفی نزده.
این نوع رفتار مناسب این نسل نیست.
دچار قهر آنها خواهید شد.
ولی کو گوش شنوا؟
ساعت 8صبح 23خرداد سراسر تهران با نیروی نظامی پوشانده شد.
نیروهای که در درگیری های قبل ندیده بودم.
میدان فاطمی مملو از نیروهای سرکوبگری بود که یونیوفرم های قهوه ای با موتور قرمز داشتند.
جوانها عصبی بودند.
حد فاصل ولیعصر فاطمی تا ونک تا پارک وی یوسف آباد امیرآباد بلوار کشاورز هفت تیر همه جا بوی خون می داد و بوی سوخت و ویرانی
نیروهای سرکوبگری که منطقه را در دست گرفته بودند و به زبان عربی حرف می زدند.
حتی دلشان برای پیکان 57 هم نمی سوخت که مردی با آن نان خانه اش را تامین می کرد.
خرد شده از ضربات باتوم سربازان عرب در گوشه ای از خیابان افتاده بود.
یوسف آباد درست شبیه خیابانهای لبنان شده بود.
پر از سنگ و کلوخ و شیشه و مامورینی که کلاههای سیاهشان را تا گلو کشیده و فقط دو چشمشان پیدا بود.
پر از وصدای ویراژ موتور سوارانی که در حال ایجاد وحشت در مردم بودند.
بوی دود و گاز اشک آور نفس را حبس می کرد.
جوانها حاضر نبودند به خانه برگردند.
همه معترض بودند.
توهین به شعورشان بسیار دردناک بود.
خیابانها 23و 24خرداد مملو از جمعیت معترض بود
عصر 25خرداد دوشنبه از ساعت 3راهپیمایی سکوت از امام حسین تا آزادی اعلام شد.
موج جمعیت باعث خفگی می شد.
جای راه رفتن نبود.
روبروی مقداد بخاطر اینکه بسیجی ها و لباس شخصی ها از ازدحام مردم خشمگین نشوند و به مردم حمله نکند زنجیره انسانی تشکیل شده بود.
نیروهای بسیج و لباس شخصی با تنفر معترضین را می پاییند.
آرام از روی پل عابر که از هجوم مردم در حال فرو ریختن بود خود را به آنطرف خیابان رساندم.
غروب نزدیک بود. ساعت به 7عصر رسیده بود. دوستان از میدان امام حسین تماس می گرفتند و می گفتند هر لحظه به موج جمعیت افزوده می شود.
یکسر اعتراض آزادی بود و یکسر امام حسین.
کدامی یک زودتر به داد مردم می رسید
امام حسین یا آزادی؟
دور و بر را می پائیدم.
نگاهم به ببالای ساختمان مقداد افتاد.
نیروهای سرکوبگر با سلاح در بالای ساختمان منتظر بودند.
آنها را به بچه های جوان دور و برم نشان دادم.
گفتم بچه ا راه بیفتیم برویم
اینها کینه دارند.
زخم خوردند.
شما را نشانه خواهند گرفت.
ساعت از 8غروب گذشته بود.
خورشید در پس قله دماوند غروب می کرد.
غروب دل انگیزی بود.
به راه افتادیم.
هنوز از پیچ اولین خیابان نگذشته بودیم که صدای تیر آمد.
وای حسین
کشتند.
وای سوختم.
خون. خون
به دادم برسید.
از همه جا صدای کمک به گوش می رسید.
اعتراض همراه با سکوت به خشم و خون تبدیل گشته بود.
کشتار شروع شده بود.
آنها که می کشتند و آنها که کشته می شدند همه گریان بودند و غمگین.
حاکمان اما در کاخ های مجلل خود پا بروی پا انداخته و می خندیدند.
هم به آنان که می کشتند.
هم به آنان که کشته می شند.
هموطن رو در روی هموطن.
قیامیت بپا شده بود.
زنها یک طرف می دویند و مردها یک طرف.
پای جان در میان بود و همسر و فرزند و خواهر و مادر پدر و برادر.
کفشها از پا بیرون می آمد و پابرهنه .
همه فقط می دویند.
نه آزادی به داد مردم رسید نه امام حسین.
یکبار دیگر صحرای محشر براه افتاد.
قرن 14در صحرای کربلا اینبار در میدان آزادی
غروب سبز زیبای اوایل تابستان تبدیل شد به غروب غم انگیز اواخر پاییز
جانان