یک خودرهاگر در قید و بند آن چه دیگران از قبل کشف کرده اند و می خواهند به عنوان حقیقت حاضر و آماده به او ارائه دهند نیست، او خود حقیقت را کشف می کند، با پرسش گری، کنجکاوی، کنکاش، تفکر روشمند و خردورزی.
خودرهاگر به دنبال کلیشه ها نیست، به دنبال پاسخ های آسان نیست، به دنبال راه حل های از قبل بسته بندی شده نیست، در پی آن است که بسازد، به وجود آورد، خلق کند، بنا کند، و بیافریند.
خودرهاگر هرگز از اندیشیدن خسته نمی شود، از فکر نکردن کلافه می شود. ایمان بدون تفکر را قبول ندارد و برای آن ارزشی قائل نیست، زیرا می داند که هر آن چه بوی تفکر در آن نیست نه انسانی است نه پایدار. این تنها در خرد و اندیشه و بازاندیشی است که خودرهاگر باورهای خود را شکل می دهد و پس از راستی آزمایی آنها نسبت به آنها اعتقاد می آورد یا خیر.
خودرهاگر فرق واقعیت و افسانه های ساخته ی دوران کودکی ذهن بشر را از هم تفکیک می کند و به اسم این که این حرف خداست یا چیزی شبیه به این اعتباری برای آن حرف قائل نیست. خودرهاگر خود می پوید، می جوید و کالبد شکافی می کند و هر آن چه را که در عرصه خردورزی روشمند، گسترده و عینی گرا نمی گنجد، زیر سوال می برد، برای هیچ اندیشه ای که حاصل تفکر پردازش گر و دقیق و کنجکاو خویش نباشد تقدسی قائل نیست. به همین دلیل نیز در پی آن است تا با بهره بردن از داده های فلسفه، منطق و علوم – طبیعی یا انسانی- اندیشه های خود را آگاهانه و حساب شده بسازد و به صورت مستمر آنها را تکمیل و تحول بخشد. هدف او آنست که به سوی نگاهی هرچه نزدیک تر به واقعیت ها رود و برای تغییر اخلاق مند واقعیت ها طور موثرتر و کارآتر عمل کند.
چنین انسانی، اسیر اعتقاداتی که دیگران براساس جهل یا منافع خود ساخته اند و در طول هزاران سال با دعا و ورد و جادو به آن رنگ تقدس داده اند نمی شود. خودرهاگر در عرصه فکری آزاد اندیش است و عصیانگر، همه مطلق نگری ها را می شکند و یگانه امری را که – در عرصه ی انسانی – به چشم مطلق می نگرد این است که به انسانی دیگر در ورای اراده و انتخاب او درد جسمی و آزار روحی وارد نسازد.
این زیربنای فلسفه ی انسان مدار خودرهاگر است. تنها امر مطلقی که در ذهن او، با آگاهی کامل بر چرایی مطلق بودن آن، جای دارد. مطلق بودن این امر نیز ناشی از آن است که هر انسانی به واسطه ی سیستم عصبی پیچیده ی خویش نسبت به درد و رنج جسمی و روحی حساس است و نمی تواند آن ر با میل خود ا پذیرا باشد. بنابراین، این امر که به شکلی در مورد سایر موجودات زنده نیز حاکم است، سبب می شود که بتوان دانست در عرصه ی عینی حیات انسانی چه چیزی می تواند حالتی مطلق به خود گیرد. به استثنای پرهیز باورمند از تعرض جسمی و روحی به انسان های دیگر، سایر مسائل و امور از پیش به طور نسبی نگاه می شود و بعد تفکر ورزی اجازه می دهد که دریابیم موضوع از چه میزان نسبیتی برخوردارست.
در یک کلام خودرهاگر همه چیز را و همه چیز را به نقد می کشد و تا موضوعی را از عرصه ی نقدورزی روشمند و عینی گرا عبور نداده است آن را به چارچوب باورهای خویش راه نمی دهد.