پیامِ پیکرِ پَرت شده در ساحل
کورش عرفانی
ویژه خبرنامه گویا
این جا افتاده ام، در ساحل سرزمینی که نمی شناسم، از وطنی می آیم که فرصت نشد بشناسم. من «آیلان» هستم، پسربچه ی کرد سه ساله سوری. دو سال پیش از آن که چشم به جهان گشایم، ناقوس جنگ در محل تولدم به صدا درآمده بود. عمر من تمام شد و جنگ تمام نشد.
اینجا افتاده ام، آرام، بی صدا، بی ادعا. سهم من از همه عمر طولانی این زمین کهن، سه سال بیش نبود. حق من از دنیا، همین که می بینید.
من دیگر هرگز از خواب بر نمی خیزم تا آبی به صورت بزنم، اینجا آب به صورتم می خورد اما، برای همیشه به خواب رفته ام.
یادگار من در زندگی، نقش فرو رفته ی پیکرم در خاک های نمین ساحل بود که با اولین موج، آن نیز پاک شد و رفت.
ثمره ی عشق دو انسان بودم در وادی نفرت، میوه تولد در باغ مرگ، تجسم زیبایی در دیار زشتی.
من این جا آرام بر ساحل افتاده ام، از همه ثروت دنیا، یک پیراهن، یک شلوارک و یک جفت کفش بیشتر نصیبم نبود. من به آن مرد ثروتمندی که سی و سه برابر بیش از من عمر کرد و شش بار قلب پیوند زد شباهتی ندارم. (۱) قلب ریز نقش من سه سال بیشتر حق تپیدن نداشت.
آن چه می خواستم، یک مترمربع از این صد و چهل و هشت میلیارد متر مربع مساحت خشکی زمین بود. جهان فقط برای پیکر چند وجبی من جا نداشت؛ گویی در میان هفت میلیارد آدم روی این زمین بزرگ، اضافی فقط من بودم: نه غذایی برای شکم کوچک من و نه اعتنایی به وجود لبریز از عشقم به زندگی.
دست ناجوانمردی مرا و مادر و پدر و برادرم را به آبهای ناآرام اقیانوس رذالت سپرد تا به گرداب فراموشی فرو رویم. اما، اما قرعه ی فال به نام من افتاد تا، هرچند بی جان، بازگردم. پیکر کوچک مرا، آب، این منشاء حیات، به ساحل بازفرستاد، به جایی که حتی کوردلان از دیدنم گریزی نداشتند.
امواج دریا تن مرده ام را در ساحل به نمایش گذاشت و امواجی دیگر، آن را مقابل چشم بیشتر بسته تا باز جهان گذاشت تا از یاد نروم. و شاید، نباید که از یاد روم؛ زیرا تصویر من، این جثه ی خیسِ بی جانِ افتاده بر ساحلِ ناکامی ها، تابلوی درد بشر امروزیست؛ قد کوچکم، نمای تمام قد رنج بی پایان انسان است در بلندای تاریخ پر از خون و سرشار از ستم. این تصویرِهمه تازه به زندگی واردشدگانی است که قبل از زندگی مُردند: تصویر کودک یتیم سنگتراش مصری، له شده در میان اهرام بی رحم ثلاثه؛ تصویر فرزند مرده ی برده ی سنگ کَن، در ریزش حتمی معدن گوگردی در قبرسِ تحتِ سلطه ی روم ضد انسان؛ تصویر فرزند یخ زده ی دهقانی در روستایی قحطی زده، در زمستان اروپای سرد قرون تاریک وسطی؛ تصویر کودک با حسرت مرده ی آویزان بر پستان شرمنده ی مادرش، خشک همچون آفریقای به رنگ عزا؛ تصویر پسر بچه ی سیاه تیفوس زده، که قبل از رسیدن کشتی بردگان به سرزمین شانس جان سپرده؛ تصویر فرزندی که درآغوش گرم مادریهودی خود، در مرگسرای آشویتس بدنش با سرمای مرگ آشنا شد؛ تصویر پسر بچه ی زغال شده ی ویتنامی، پس از گذر پرنده های آهنین مرگ؛ تصویر دخترک تا بن استخوان سوخته هیروشیمایی، بعد از سقوط کوه انفجار بر سر شهرش؛ تصویر کودک فلسطینی که پناه گرفته پشت پدر بی پناه خویش، قلبش با گلوله ی نفرت به آتش کشیده شد؛ تصویرهمه ی کودکان تکه پاره شده ی غزه و یمن و قندهار و کوبانی و سومالی؛ و تصویر همه ی یک ساله ها و سه ساله های دیگری که برای فرار از مرگ احتمالی، به سوی مرگ حتمی، خود را به امواج هولناک اقیانوس شقاوت سپردند، غرق شدند و غرق می شوند و غرق خواهند شد و چه بسا که آب، دیگر حتی انگیزه ی آوردن پیکرشان به ساحل را نداشته باشد.
آری، قصه ی بلند پرغصه ام کوتاه. عکس تن خاموش من، برعکس، خاموش نیست. سرشار از سکوتِ پرصدایِ نا گفته هایِ تاریخ است. جسد کوچکم، روایتگرِ بزرگِ دردِ آدمی است. نمادِ داستان هزار و یک زجر ستمدیدگانی است که قبل از زیستن مردند، و ایکاش که فراموش نشوند.
من کوچکم، اما اقیانوس بزرگ خشم مرا به ساحل وجدان بشر امروز کشانده است. پیکرم به مثابه یک بطری و جان از دست رفته ی من مانند پیام درون آن؛ پیامی از سوی همه ی رنج کشیدگان گرفتار و فراموش شده در جزیره ی ستم و جنگ و بردگی؛ پیامی آمیخته با ندای نیما:
« آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد،
يک نفر در آب دارد میسپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی ِ اين دريای ِ تند و تيره و سنگين که میدانيد…»
دریای تند و تیره و سنگین که می دانید،
تیره و سنگین که می دانید،
که می دانید،
که می دانید.
ــــــــــــــــــــــــــ
۱- اشاره به خبری است مربوط به آپریل ۲۰۱۵: ” دیوید راکفلر در سن نود و نه سالگی ششمین عمل پیوند قلب خود را انجام داد”. [لینک خبر]
ما انسانیم! سرشار از عشق و زیبایی دوستی و محبت …
ما انسانیم! سرشار از انسانیت و عاطفه و دلسوزی …
ما انسانیم! سرشار از نفرت و خشم و کینه …
ما انسانیم! سنگدل و فراموشکار …
ما انسانیم! خودخواه خودخواه خودخواه