روانشناسی اجتماعی استبداد زدگی – 14- پژوهشی از کورش عرفانی

انتزاع: ابزار فرهیختگی یکی از ضعف های عمده ی فرد نافرهیخته، ضعف او در ساختن تصویر انتزاعی برای موارد و مسائل است. وی نمی تواند میان خود و دیگری وجه مشترک انسانی را ببیند؛ احساس می کند که او کسی است و دیگری به کلی کسی دیگر یا بهتر است بگوییم چیزی دیگر. وی وجه مشترک ها را که میان خود و دیگران به عنوان اعضای یک مجموعه ی واحد بشری است نمی بیند. او مفهوم نوع بشر را ندارد. نمی تواند دریابد که او و همسایه و خواهر و دوست و سایر افرادی که می بیند همگی دارای وجوه مشترکی هستند که خصیصه های ذاتی انسان است. او انسان را به عنوان یک مفهوم نمی فهمد، آدم ها را به صورت انفرادی و اجزایی به کل جدا از هم می بیند. این نه به معنای ناتوانی ذهنی او در انتزاع و ایجاد مفهوم های نظری، بلکه بیشتر به معنای گریز ناخودآگاه و یا آگاهانه از ایجاد این مفاهیم در جهت به هم نریختن دستگاه ذهنی تنبل، منفعت جو، عافیت طلب، ایستا، ساده نگر، سطحی بین و بی دردسر خویش است.

او نمی تواند – یا بهتر است بگوییم نمی خواهد – دریابد که آن که بر تخت شکنجه بسته شده است کسی است مانند او و اگر او نمی خواهد همه ی این دردها را تحمل کند، فرد تحت شکنجه نیز نمی خواهد. او این امر مشترک را نمی بیند و در دنیایی به کوچکی ” بقای خود به هر بهایی” به سر می برد. او دیوار میان خود و دیگری را بلند و مطلق می بیند، درد دیگری برایش از نوع و چیز دیگری است، به نوعی برایش بهایی ندارد. او آن قدر در حصار بسته و حقیر حفظ حیات خویش است که قادر نیست، یا شهامت این را ندارد، که به درد دیگران نیز بیاندیشد. در مسیر این «خودمداری وجودی» او تا آنجا پیش می رود که برای تضمین بقای شخصی خود چه ها که نمی کند: فرزندان خودش را لو می دهد، فرزندان خود را به محاکمه کشیده و اعدام می کند و یا در سیزده سالگی به جبهه می فرستد که کشته شود، مادر خود را در زندان به شلاق می بندد، … آری، انسان نا فرهیخته، حتی بر عزیزان خود رحم و مروتی نمی ورزد تا از بی رحمی دیگران بر خود بپرهیزد. انسان نافرهیخته از هرآنچه از یک انسان موجودی والا وبزرگوار و بیاد ماندنی می سازد به دور است.
این ناتوانی در ایجاد مفاهیم جهان شمول که نیاز به حداقل گستره ای از رشد فکری دارد از مشخصه های بارز ذهن نا فرهیخته است ومحصول آن، پدیده ی خودمداری است که براساس آن، فرد جهان را از دریچه ی بسته ی فهم خویش دیده و آن را در گستره ی درک توسعه نیافته ی خویش محدود می سازد.
خودمدار بر این باورست که هرچه می گذرد فقط زمانی به او مربوط است که به طور مستقیم به او برگردد و در غیر این صورت اگر جای دیگری است و به کس دیگری مربوط است، او در آن هیچ نقش و سهمی ندارد. اگر من سیرم و دیگران گرسنه، مشکل من نیست؛ اگر دیگران زیر شکنجه هستند و من نیستم این مسله ی من نیست؛ اگر دیگران از محرومیت رنج می برند و نه من، چرا من باید برای آنها دل بسوزانم؟ خلاصه اینکه در مقایسه با فرد فرهیخته، که دائم، رنج دیگران رنجش می دهد و انسانیت خود را در همدردی متبلور می کند، به خاطر درد دیگران درد می کشد، در جستجوی رفع رنج دیگران است و چرایی ها و راهکارها را می جوید، فرد نافرهیخته با چشمانی باز اما کور، در جهل بی دردسرخویش و با شمایلی از انسان، خود را بیش از پیش در استحاله ای آشکار از انسانیت دور ساخته و به افقی دورتر از بقای فیزیکی خود نمی نگرد.