من در آن ساعاتی که همه خواب خاموشی می دیدند بیدار ماندم و صدا به راه انداختم
من در آن شب تاریک که سیاهی جرات از دل ها می برد به قلب سیاهی زدم
من در زیر بارانی که همه را به سقف حفاظتی می راند بیرون زدم
من به هنگامی که دریا هر ناخدایی را به وحشت می انداخت کشتی به آب انداختم
من آن هنگام که مهر سکوت بر لب ها زده بودند لب برگشودم
من آن هنگام که بسیاری به بازار فرصت ها، اخلاق حراج کرده بودند، ارزش خویش با هیج معامله نکردم
همه رفتند من ماندم
همه ماندند من رفتم
من راه خویش می دانستم
شرفم را بر پشت گرفته بودم
و با خود عهد کرده بودم
تا از پس دره ها و کوره راه ها
آن را تا قله ی افتخار ببرم
——–
ا. پناهیار