راز بقای رژیم
فعال کردن بدترین ها و بدترین بخش درون ما –
کورش عرفانی-
رژیم هایی مانند رژیم جمهوری اسلامی، علیرغم دشمنی با عقلانیت و ارتکاب خطاهای بسیار، عمر به نسبت درازی دارند. دلیل این امر چیست؟ در ورای دلایل ساختاری متعدد، یک علت ارزشی و روانی نقش مهمی در این باره ایفاء می کند. این رژیم ها موفق می شوند با استفاده از ابزارهایی مانند زور، ترس، تهدید و تطمیع عنصر “پلیدی” را در جامعه فعال سازند. یعنی از یک سو پلیدترین اعضای جامعه را به خدمت بگیرند و از سوی دیگر پلیدترین بخش های شخصیت اعضای جامعه را از خواب بیدار سازند.
این رژیم ها با تحقیر آموزش و پرورش و تقلیل علم و دانش، روند فرهیخته سازی مردم را دستخوش ضربه ای جبران ناپذیر می کنند و به جای آن، با ترویج فقر مادی بستری مناسب برای فقر فرهنگی می سازند؛ آن چنان که مردمان ترجیح می دهند از اراده ی خود کمترین استفاده و از هوس گرایی ها و کامجویی هایی بلافصل بیشترین بهره را ببرند. رژیم، میلیون ها ایرانی را به نافرهیختگی کشاند و آنها را در روزمره گی و لذت طلبی آنی غرق ساخت. گسترش اعتیاد سنتی و صنعتی، الکل، سکس و رفتارهای تخریبی دیگر همگی نمودهایی هستند از آن چه رژیم در جامعه به ارمغان گذاشت. سطحی گرایی و ابتذال جای تعمیق و تعالی را می گیرد.
وقتی رذالت زیاد شود دیگر رذالت محسوب نمی شود. مردان حریص شهوتران در جستجوی بهره بری از زنانی که برای بقای خویش چیزی جز تن خود ندارند می دوند وحتی پلیدترین آنها در شکار کودکان و نوجوانان تلاش می کنند. به اعتیاد کشیدن دیگران برای دریافت مواد مخدر رایگان و نیز به تن فروشی کشاندن سایر دخترکان برای تامین معاش خود، تبدیل به امری عادی می شود. مشاهده ی انسان های فقیر و بی خانمان در خیابان ها و نیز حقارت سایرین را به طور روزانه دیدن از کنار آن گذشتن از بدیهیات زندگی در چنین جامعه ای است. درد دیگری آوایی است چنان در دور دست که به گوش وجدان آنها نمی رسد.
نام آن چه که این انسان ها در آن زندگی می کنند نه جامعه که ضد جامعه است، به سان جنگل بزرگی که در آن، هر که قویتر است می درد و می ماند و هر که ضعیف تر است دریده می شود و می میرد. صف های طولانی اجساد در بهشت زهرا سرانجام مسولان این موسسه را واداشت که مرده شور اتوماتیک را اختراع و آماده کنند. مردم در ضد جامعه، در حسرت مرگ زندگی می کنند. مرگ برایشان یگانه راه برون رفت از بن بست زندگی است. آنها می کشند که زنده بمانند و زنده می مانند تا شاید زودتر کشته شوند و رهایی یابند. مرگ نه پایان زندگی که پایان درد زندگی است. مرگ نه معنا بخش آن دنیا، که معنی دهنده ی این دنیا می شود. اعدام نه قبحی دارد و نه تعجبی، شکلی از مرگ است در کنار سکته و بیماری و خودکشی و خودسوزی. جسدهای آویزان بر دارها بر سر جراثقال ها همان قدر قابل توجه است که قلاب سنگ آویزان کودکانی که به شکار پرنده ای بیگناه تیرهای چراغ برق را نشانه رفته اند. ارزش جان انسان کمترین بهایی است که در بازار آشفته مرگ و زندگی در ضد جامعه خریداری دارد.
در روند رشد خود، انسان ها می فهمند که فقط با پا گذاشتن بر سر دیگری است که می توان از نردبان صعود بالا رفت، در می یابند که با فریب و دروغ و ریا و تظاهر و اغراق و افراط و تقیه و سوگند بی پایه است که می توان ماند و موفق شد. موفقیتی کوچک برای تهی شدنی بزرگ. تهی از معنا، تهی از اخلاق و از شرافتمندی. اما مگر راه گریزی هم هست؟ گریز در لبخندی ساختگی است آن هنگام که می دانی هر چه در این باتلاق تباهی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می روی.
انسان ضد جامعه به هر بدیی روی می آورد که مجبور به خوبی کردن نباشد و از هر خوبی رویگردان می شود تا با خیال راحت به بدی بپردازد. توجیه گر هر اشتباه و خطا و جنایت و خیانتی است تا بتواند به همه ی آنها رنگ قابل قبول بزند. آن قدر آسان دروغ می گوید که خود نیز به راست بودن آنها باور می آورد و وقتی حرف راست می شنود سخت برآشفته و گیج است. ترجیح می دهد از منجلابی که در آن دست و پا می زند هیچ نداند تا شاید با عقل یا وجدانش درگیرشود و از آن سوی، هر آن چه که وی را با عقل و وجدانش درگیر سازد دروغ و بی اساس می داند. در ضد جامعه عقل دردسر و وجدان عذابی است که باید از آنها رست.
انسان های خودگم کرده، آنها که در حفظ انسانیت خویش نمی کوشند، در مقابل کسانی که ایشان را به این روز انداخته است زانو می زنند. بر دست جلادشان بوسه سپاس می زنند. همرنگ و همسوی با آن می شوند، هماهنگ و همکار و همیار آن. حاکمان رذل در چشم آنها رذالت خویش را می بازند و دست های خشن خون آلودشان به عنوان پنجه هایی ظریف با قرمز زیبا ارزیابی می شود. دروغ های بزرگشان در حد دروغ های کوچک خودی سنجیده شده و نسبت به هر نکبت و خباثتی که از حاکمان دریافت می شود نوعی رفع مصونیت داوطلبانه اعمال می شود. قربانی، از آن که انسانیت او را سربریده است قدردانی می کند. آسانی رذالت پیشگی را مدیون ارباب پلیدی می داند که شرایط خلاصی او از قید و بندهای اخلاق انسانی را فراهم کرد و آزادی مادون انسانی را به او هدیه کرده است.
و در چنین جهنم ارزش کشی، چه سخت است حال آنان که می خواهند به ارزش ها وفادار بمانند. اینان زجر دنیا را می برند و به آسانی دق می کنند و می میرند. آنها، رنج دشوار انسان ماندن را بر جان می خرند و با بهایی سنگین با سر در لجنزار ساخته ی پلیدسالاران فرو نمی روند. نه به آسایش دست می یابند و نه به مال. نه امروز دارند و نه فردا. در زجر درونی خویش می سوزند و آب می شوند. ضد جامعه وجود آنان را برنمی تابد و دائم در صدد نابودسازیشان است. در پی حذف و تحقیر و مسخ آنها. ولی اینان نگهبانان شرافتند و ایستاده می میرند. با وجود کوبیدن میخ شرارت بر دست آنها، این شرافتمندان، بر صلیب انسانیت، همچنان ذکر انسان بودن را زیر لب زمزمه می کنند. آنها امید به عروج به اخلاق بشری را از دست نمی دهند.
در نهایت نیز، برون رفت همگی اعضای ضد جامعه از گرداب انحطاط جز از این اقلیت ساخته نیست و جز این کرامت پبشگان نیکوکار، کسی بهای خروج از پلیدگاهی را که حاکمان استبدادگر و اکثریت استبداد پذیر فراهم ساخته اند نخواهد پرداخت. اینان وارثان اخلاق جامعه ای هستند که دیگر نیست و جای خود را به ضد جامعه سپرده است. این اخلاق مداران، در نهایت، با فدای جان و پرداختن هزینه ی سخت مبارزه، با پذیرش درد و شلاق بر تن و دوری از خانه و خانواده و رفتن به حبس و تبعید و غربت، در پایان نبردی دشوار و سهمگین، روزی، پرچم شرافت را بار دیگر بر بام وطن خویش دراهتزاز در می آورند و میلیون ها هموطن فرو رفته در مرداب فقر مادی و فقر معنوی را یاری می کنند تا اراده مند بر زانوهای عقل و انسانیت خویش تکیه زنند و برخیزند. چنین باد…
**
19 May 2011
منبع: سايت ديدگاه