انسان نافرهیخته در ایمان مذهبی خود بی اعتبار ترین افراد است. همه ی اعتقادش به خدا و دنیای عاقبت و قیامت، ریشه در ترس ناشی از جهل و نادانی و نافرهیختگی اش دارد و کمترین ردی از باور آگاهانه و ارادی یک انسان فرهیخته در آن نیست. به خاطر خدایی می کشد که نمی شناسد، به خاطر قیامتی جنایت می کند که مطمئن نیست در انتظارش است و به خاطر کتاب مقدسی که برایش مانند هر کتاب دیگری بی معناست زیرا که کتاب برایش معنایی ندارد. باور نافرهیخته سست و بی اساس است و بیش از آن که تبلور دانش او باشد نمودی از جهل وی است؛ اعتقاد وی بیش از آن که از آگاهی برخیزد از ناآگاهی او ناشی می شود و به همین دلیل نیز پایدار و باثبات نیست.
در جهان انسانی، تنها باوری ارزشمند است که به این قانومندی ابتدایی انسانیت احترام می گذارد که من به آن بخش از شکنندگی انسان ها که ناشی از جسم آنان، یعنی بخش غیر ارادی وجودشان است، کاری ندارم و آن را اسباب و ابزار برتری خویش بر دیگران قرار نمی دهم. باور اصیل آنی است که به این بخش ضربه پذیر انسان نمی پردازد تا به هدفش دست یابد؛ به تمامیت جسمی یک بشر احترام می گذارد وبه جای بهره بردن از ضعف جسمانی دیگران از قدرت فکری آنها بهره می برد. به جای سقوط به این درجه که با پاره کردن پوست و عصب و گوشت و شکستن استخوان و یا بی خوابی دادن، منزوی کردن و اهانت و تحقیر دیگری او را از پای درآورد و تسلیم کند، از مسیر استدلال و اقناع او را متقاعد سازد. تفاوت میان این دو، تفاوت میان انسان آگاه و ناآگاه، تفاوت میان فرد فرهیخته و نافرهیخته، تفاوت از زمین تا آسمان است.
بنابراین نافرهیختگان مستبد حاکم به طور عمیق نگرشی ضد انسانی دارند، زیرا از تمامی پیچیدگی ذهنی و تجربه ی عملی لازم برای درک مقام انسانی و اهمیت احترام به آن محروم هستند. برای نافرهیخته که نتوانسته است بخش غیر مادی وجود خویش را رشد دهد دیگری هم در درجه ی اول به واسطه ی بخش غیرمادیش قابل ارتباط است، یعنی به واسطه جسمش. بنابراین اگر با کسی اختلاف نظر یا سلیقه یا منافع دارد نخست روی این متمرکز می شود که چگونه این اختلاف را از طریق تاثیرگذاری بر بخش مادی طرف مقابل خود حل و فصل کند: از طریق ترساندن دیگری، تهدید او، آزار او، زجر و شکنجه ی جسمی او و یا حتی کشتن او.
دنیای نافرهیخته:
فرد نافرهیخته، به طور ناخودآگاه و به واسطه ی شناخت تجربی از ضعف های ناشی از نافرهیختگی خویش، در حالت های زیر احساس آرامش دارد: زمانی که با یک شئی روبروست، زمانی که با یک حیوان روبروست، زمانی که با یک انسان نافرهیخته تر از خود روبروست. به این واسطه، او به محض برخورد با یک فرد یا جمع فرهیخته تر از خود، احساس اضطراب و تحقیر می کند. چون از یکسو می خواهد جایگاه برتراجتماعی یا اقتصادی یا سیاسی کاذب خود را حفظ کند و از سوی دیگر هم نمی خواهد این موقعیت به واسطه ی نافرهیختگی اش زیر سوال رود. به همین خاطر نیز تلاش دارد که فرد فرهیخته ی مقابل را از طرق مختلف به اطاعت و احترام به خود وادار سازد تا آرامش خویش را بازیابد. برای این منظورازابزارهای گوناگون بهره می برد، از تهدید، از تطمیع و بخصوص از وابسته سازی زندگی شغلی، حیثیتی و یا جانی دیگری به اراده ی بی حساب و کتاب خود.
آرزوی قلبی و پنهان نافرهیخته مسلط این است که فرهیخته ی تحت سلطه را تا حد شئ پایین آورد، انسان را به چیز تبدیل کند، فرد را به شئی مبدل سازد. یعنی چیزی که از آن صدا در نمی آید، حرف نمی زند، اعتراض نمی کند، هیچ نمی گوید، فکر نمی کند، واکنش غیر آن چه باید نشان نمی دهد، غافلگیر نمی کند، فقط اطاعت می کند.