روانشناسی اجتماعی استبداد زدگی -20- پژوهشی از کورش عرفانی

بی ثباتی:
در جامعه ی استبدادی – بشنوید جامعه ای که تحت سیطره نافرهیختگان است به مثابه روحیه و ذهنیت آنان- هیچ چیز ثبات ندارد، همه چیز قابل تغییر وتفسیر است، می توان رای ها را، قوانین را، قواعد را، هنجارها را، اخلاق را و هر چیز دیگر را زیر پا گذاشت، یک شبه تغییر داد، تفسیر به رای کرد، تغییر داد و یا به گونه ای کاملا متضاد با قبل مورد برداشت دلبخواه و تعبیر بی حساب و کتاب قرار داد؛ هرچه موقعیت ایجاب کند، هر چه شرایط ایجاب کند، هر چه منافع قویتر ایجاب کند. بنابراین نباید انتظار داشت که مستبد نافرهیخته بر چیزی پایدار باشد، زیرا پایداری شخصیتی و رفتاری به درجه ای از پیچیدگی فکری و احساسی نیاز دارد که مستبد در خود پرورش نداده است، زیرا اگر می خواست آنها را پرورش دهد دیگر در صف استبدادگران نبود.
از گفتار و موضوعاتی که آخوندها در نماز جمعه مطرح می کنند می شود فهمید سطح درک و شعور و دریافت و پردازش و بیان آنها در چه سطحی است. مثال سروش در این باره جالب است، وی تا زمانی که خود عنصری ساده [اندیش] بود دانشگاهیان پیچیده [اندیش] را تصفیه و پاکسازی می کرد و در نهایت با ایجاد دو دهه فرصت برای خود و امثال خویش به جرگه «پیچیده ها» پیوست.
نظام استبدادی برای پیچیدگی جامعه سقف می زند؛ حد تعیین می کند و رشد در ورای آن را تحمل نمی کند، سرهای برآمده از این سقف را به شدت قطع می کند. اداره ی جامعه توسط کسانی که پیچیدگی ذهنی، روانی و شخصیتی محدودی دارند کار را برای هر نوع تغییری بسیار مشکل می سازد. به طور مثال تغییر نظام حقوقی کشور نیازمند بررسی هرجرم براساس روندهای مفصلی دارد که تصور و مدیریت پیچیدگی آن برای مسولان کنونی دستگاه قضایی ناممکن است. از سوی دیگر تن دادن به استانداردهای حقوقی دست قاضیان رژیم را در استفاده از قوه ی قضاییه برای کنترل جامعه و اعمال فشار و نیز بهره گیری از وحشت ناشی از آزار رسانی می بندد. بنابراین هرگونه تغییری در نظام قضایی کشور با وجود افراد فعلی ناممکن و بی نتیجه خواهد بود. این ضعف مدیریتی که ویژگی های افراد و نظام های غیر پیجیده است در تمامی موارد دیگر نیز صادق است. ساده سالاری حاکم را می توان در تلاش رژیم جمهوری اسلامی برای تحمیل الگوهای ابتدایی در روابط اجتماعی، مدیریت اقتصادی و تولید فرهنگی دید. بی محتوایی زننده و نازل بودن کیفیت تولیدات تلویزیونی صدا و سیما یکی از نمودهای این پدیده ی پیچیده ستیزی است.
استبداد منشی چیزی نیست جز بکارگیری ابزار ترس توسط عنصر ساده، از طریق زور، برای پرهیز از برخوردکردن با پیچیدگی دیگران. زور وترس امکان آن را می دهد که طرف پیچیده به خود جرات ندهد از توانایی های روحی، فکری یا جسمی ناشی ازپیچیدگی خویش برای برتری نسبت به عنصر ساده استفاده کند و در موضع ضعف باقی بماند تا ا ز این طریق خطراستفاده ی طرف عنصر ساده از آسیب پذیری جسمی و روحی خویش را کاهش دهد.
ترس سالاری:
ترس مغز را فلج می کند، تحرک ذهن را متوقف می کند. ترس، به عنوان یکی از واکنش های غریزی انسان، نسبت به عامل دردآفرین بیرونی و یا تهدید آن عامل، بروز می کند. در حالیکه ترس به ریشه ها و پایه های غریزی رفتار انسان باز می گردد، مهارترس نیازمند مکانیزم های پیچیده، اکتسابی وارادی روح و روان انسان است. کار جدی و داوطلبانه ای می طلبد که وقت گیر، سخت و پرهزینه است.
پس، ترس بلافاصله و به آسانی در رفتار انسان بروز می کند و ریشه می دواند اما غلبه بر ترس، وقت زیاد و کار دشواری می خواهد. استمرار ترس و درونی کردن آن که ناشی از تهدید درد است، سبب عادی شدن ترس شده و به تدریج با افزایش زمان و کاهش سطح کیفی تفکرورزی و اراده گرایی در فرد، به دلیل فقر مادی یا معنوی و قحطی فکری وفرهنگی، ترسو بودن به صورت عادی و حتی بدیهی در وجود انسان های جامعه ی استبداد زده درآمده و افراد در صدد برمی آیند که براساس آن، نه تنها عمل کنند بلکه آن را توجیه هم کنند یا به روی خودشان نیاورند. ترس اجتماعی می شود، فراگیر می شود و افراد آن را به عنوان بخشی ذاتی از رفتار خویش می پندارند.
در ادامه این مسیر است که که در جامعه ای که ترسیدن تبدیل به هنجار می شود، نترسیدن تبدیل به نوعی ناهنجاری می شود و به همین دلیل تشخیص و شناسایی رفتار ناهنجار- طغیان گری و شجاعت به خرج دادن- که در مقایسه با رفتار هنجارمند اکثریت در اقلیت قرار می گیرد به راحتی قابل شناسایی و سرکوب است.
در حالی که مستبد به این می پردازد که فرهیختگی دیگران را کاهش داده و مانع از تولید و باز تولید فرهیختگی شود تا موقعیت خویش را حفظ کند، آزادیخواه به این می پردازد که نافرهیختگی خود و دیگران را کاهش دهد و مانع از تولید و بازتولید نافرهیختگی شود.
بنابراین، شکنجه گر و بازجوی نافرهیخته در واقع امر فردی را به شکنجه و آزار و اعدام می کشاند که می خواهد او را از نافرهیختگی نجات دهد و به او یاری رساند تا به انسانی فرهیخته تبدیل شود. اما فرد نافرهیخته به واسطه ی اینکه در بند نیازهای جسمی ناشی از نافرهیختگی خویش گرفتار است (نیازهای جنسی، جسمی و عادت های روانی و رفتاری ناشی از اهمیت دهی یکجانبه فقط به این وجه از وجود خویش)، لذا نمی تواند دگرگونه شدن یا دیگر گونه بودن را تصورکند، چه رسد که بخواهد آن را به طور عملی تجربه کند.
هم از این روی است که نافرهیخته نمی خواهد خود را آلوده ی ویروس فرهیختگی کند، نمی خواهد بداند، نمی خواهد بفهمد، نمی خواهد درک کند، زیرا اگر درک کند باید به نتایج و عواقب آن پاسخ گوید یعنی به طور روانی و در ناخودآگاه خویش با آن درگیر شود. آرتور شوپنهاور (1860-1788) بر دردناک بودن آگاهی اعتراف می کند و دانستن هر چه بیشتر را منجر به رنج بیشتر می داند.
آرزوی ناخودآگاه حاکم نافرهیخته این است که در نوعی جهل دست نخورده به سر برد، یعنی حتی از حالت جهل مرکب به جهل نسبی نغلطد و یا اگر به اجبار آمد، هرگز به عرصه ی آگاهی و فرهیختگی دست نیابد. گویی او آرزوی ابدی شدن جهل مرکب خویش را دارد. هدف غریزی او این است که به درد آگاهی (دانش و بار وجدانی آن) دچار نشود.