پس، اگر بپذیریم که طبیعت انسانی به ما آموخته است که، به جز استثناها، هر چه منجر به ناراحتی یک انسان شود را «بد» بدانیم، آیا پذیرش این همه کار «بد» و انجام دادن این همه کار بد، نشان دهنده ی این است که ما به طبیعت انسانی خویش پشت کرده ایم، به آن بی اعتنا هستیم و توجهی نمی کنیم؟
برخی می اندیشند که با پشت کردن به این درک خود از خوب و بد، ما از انسانیت خود دور شده و به رده ی مادون انسانی – حیوانی – می رسیم. این قضاوت ناعادلانه است، زیرا باید در نظر داشته باشید که حیوان مفاهیم خوب و بد را نمی شناسد، آنها را درک نمی کند که بخواهد بکار ببندد یا نبندد. یک پلنگ فکر نمی کند که گاز زدن بر گلوی آهو بد است، یا آهو را به حال خود رها کردن خوب است، حیوان نه مفهوم بد می شناسد و نه مفهوم خوب. او تنها به غریزه ی خود، که امری غیر ارادی است، پاسخ می دهد. اما حیوان هرگز آگاهانه به عمل خوب یا بد دست نمی زند. پلنگ اگر گرسنه باشد شکار می کند و اگر سیر باشد به آهو کاری ندارد.
انسان اما، تنها موجودی است که، به دلیل داشتن شعور و درک، می داند چه چیزی بد است و چه چیز خوب. او قدرت تشخیص و تمایز دارد. او در موارد بسیاری می داند که چه موقع به خوبی کردن مشغول است و چه موقع به بدکاری. زیرا طبیعت انسانی به او آموخته است که هر چه موجب شادی و خوشحالی یک انسان شود در زمره ی «خوب» است و هرچه ناراحتی و آزار آدمی را فراهم کند «بد» است. بنابراین، بدی یا خوبی کردن انسان تا حد زیادی آگاهانه است. به همین دلیل نیز انسانی که بر خلاف این شناختِ مرتبط به طبیعت انسانی، به بدی دست می زند از حیث اخلاقی نه تنها انسان نیست، بلکه حیوان نیز نیست و در حیطه ی مادون حیوان قدم می گذارد.
بر مبنای ارزشیابی اخلاقی، رفتن انسان به سمت بدی، رفتن او به سمت غیر انسان شدن است، زیرا او به آنچه وی را انسان کرده است پشت کرده و به مسیری می رود که در آن، مسخ طبیعتش از او فقط ظاهر انسانی باقی می گذارد. کسی که دیگری را شکنجه می کند، یعنی با آگاهی بر اینکه فرد تحت شکنجه زجر و آزار بسیار می بیند و بابت این شکنجه احساس قدرت و یا لذت هم می کند، از انسانیت بسیار دور است.
انسانی که دروغ می گوید، فریب می دهد، حق دیگران را می دزدد، تجاوز می کند، انسان ها را درفقر یا جهل یا زجر یا گرسنگی نگه می دارد، چنین فردی به دلیل فاصله اش با طبیعت انسانی خود، که در بدو تولد در وجودش بوده است، تبدیل به غیر انسان می شود. تبدیل به کسی که با طبیعت انسانی خویش بیگانه شده و به موجودی شبه انسان بدل شده است.
هر چه یک جامعه افراد را بیشتر وادار به رفتار برخلاف طبیعت انسانی شان کند، جامعه ای ضد انسانی تر است.
هر چه یک جامعه افراد بیشتری را به عمل برخلاف طبیعت انسانی شان وادار کند، ضد انسانی تر است،
هرچه یک جامعه آسانتر افراد را به عمل برخلاف طبیعت انسانی شان وادار کند، ضد انسانی تر است.
هرچه یک جامعه سریعتر افراد را به عمل برخلاف طبیعت انسانی شان وادار کند، ضد انسانی تر است.
به همین دلیل، جامعه ی ایران که دربرگیرنده ی دهها میلیون زورگو، دروغگو، توسری خور، توسری زن، تجاوز گر، تجاوز شده، ظالم، مظلوم، حقه باز، دورو، چاپلوس، متملق، کتک خور، کتک زن، تحقیر گر، تحقیر شده، قاتل، جنایتکار و…است جامعه ای است سراپا ضد انسانی؛ در واقع یک ضد جامعه است.
زیرا ظلم کردن همان قدر نشان دهنده ی دوری از طبیعت انسانی است که ظلم پذیری؛ تحقیرکردن همان قدر عملی ضد انسانی است که تحقیر پذیری؛ کتک زدن همان قدر حکایت از غیر انسان و ضد انسان بودن ما دارد که کتک خوردن و دم نزدن…
هر کنش یا واکنشی که از ما سر زند و سبب ناراحتی دیگران یا خودمان شود نشانی از اهمیت ندادن به طبیعت انسانی مان دارد و ما را گامی به سوی غیر انسان شدن و سقوط به مرحله ی مادون حیوانی می برد. هیچ توجیهی برای پذیرش ستم یا ستمگری وجود ندارد جز عدم وفاداری به اصل انسانی مان.
انسانی که به اصل و طبیعت انسانی خویش پایبند است نه ظلم می کند و نه ظلم می پذیرد، انسانی که به مقام بشری خویش وفادار است فقط در یک صورت برای زندگی و حیات خود ارزش قائل است و آن زمانی است که می تواند انسان باقی بماند و دچار تغییر ماهیت و مسخ نشود، یعنی انسانیت خویش را گم نکند
آندره مالرو، نویسنده ی فرانسوی، می گوید: « من آموختم که یک زندگی هیچ ارزشی ندارد و این که هیچ چیز ارزش زندگی را ندارد».
هم از این روی، طول عمر به خودی خود ارزشی ندارد، زمانی که می دانیم عمرفرصتی برای غیر انسان شدن ما شده است. زندگی تا آنجایی ارزش دارد که انسان می تواند انسان باقی بماند، اما اگر از مرحله ای، به دلیل شرایط بیرونی، قرار باشد که او از طبیعت انسانی اش دور شود، یا دیگران را از طبیعت انسانی شان دور کند، این نوع زندگی، در یک دید انسان مدار، فاقد هر گونه ارزش است. زیرا تداوم زندگی ضمن بدی کردن یا پذیرفتن بدی فقط عرصه و فرصتی است برای از دست دادن انسانیت فردی خود و نیز به سقوط کشاندن جایگاه بشری در هستی. به همین دلیل نیز پایان بخشیدن داوطلبانه به زنده بودن، آنجا که آغاز گم کردن انسانیت است، در واقع تضمین ارزش زندگی انسانی است. زیرا در جایی از عمر، این با مرگ است که فرد جوهره ی انسانی خویش را دست نخورده حفظ می کند و حاضر نمی شود در روند پایین کشیدن سطح انسانی شرکت کند. یعنی، حاضر نیست تبدیل به مهره ی بی روح ماشینی شود که در حال نزول شان و مقام انسانی اوست.
بر اساس آنچه آمد بد نیست که ببینیم چاره ی کار در یک جامعه ی ضد انسانی مانند جامعه ی ایران چیست؟ آیا باید تسلیم شد؟ آیا باید آن را پذیرفت؟ آیا باید خود را کشت؟ آیا باید چنین ملتی را نابود کرد؟ یا…
پاسخ ما، بر اساس منطق انسانی، این است که با توجه به این که طبیعت انسان نیکویی جو است، پس باید جامعه نیز شرایط نیکوکاری و خوب بودن و بد نشدن را فراهم کند تا انسان ها بتوانند به ذات انسانی خویش پایبند بمانند و مجبور نباشند که برای بقای فیزیکی خویش، ذات خود را دستخوش تغییرمنفی کنند. جامعه ی سالم جامعه ای است که در آن، حفظ تامین نیازهای مادی به بهای مسخ روحی انسان تمام نمی شود.
به طور مثال می دانیم که نفرت به عنوان یک پدیده ی غیر طبیعی در انسان، ناشی از عوامل بیرونی است. ما از چیزی یا کسی متنفریم به دلیل آنکه آن چیز یا آن کس، اراده یا حضور و یا خواست خویش را به ما تحمیل کرده است. اگر فردی برخلاف طبیعت انسانی خود چیزی را یا موقعیتی را به ما تحمیل کرده است که به هیچ عنوان مورد علاقه ما نبوده است و ما آن را برخلاف میل خویش پذیرفته ایم و حالا به این دلیل از او احساس نفرت می کنیم، این بدان معنی است که در تمام زنجیره ی این رشته پدیده های ضد انسانی موجود بوده است:
1) آنچه این فرد را به سمت ناراضی ساختن ما هدایت کرده است،
2) آنچه ما را به پذیرش این رفتار ضد انسانی وادار کرده است،
3) نفرتی که به این واسطه در ما شکل گرفته است.
برای پایان بخشیدن به این زنجیره نمی توان از سومین مرحله آغاز کرد، یعنی از نفرت. زیرا نفرت، خود، از پذیرش آگاهانه ی یک ظلم می آید. بنابراین باید دید چه چیزی علت این پذیرش آگاهانه از جانب ما بوده است. به همان ترتیب که باید دید چه چیزی علت این رفتار ضد انسانی آن فرد مورد تنفربرای ناراحت ساختن ما که امری ضد انسانی است شده است.
وقتی این گونه به موضوع نگاه می کنیم در می یابیم که هر دو این موارد علت وار در یک جا به هم گره می خورند و آن، بستر کلی و عمومی جامعه است که آن فرد را ستمگر و ما را ستم پذیر و در میان ما نفرت را ممکن ساخته است. پس، برای پایان بخشیدن به احساس تنفر، پایان دادن به ستم پذیری و اتمام ستمگری آنچه باید تغییر کند شرایط عمومی جامعه، به عنوان دلیل زیربنایی شکل دهی به همه ی این پدیده های ضد انسانی است.
مبارزه باید به جامعه ای بیانجامد که انسان ها در آن خواسته یا ناخواسته با آزار دیگران برای خود رضایت مندی به وجود نیاورند. برای این منظور برخی کار فرد به فرد را توصیه می کنند، اما روشی هوشمندانه تر عبارت است از تغییر اجتماعی برای توقف تولید و بازتولید این افراد.