روانشناسی اجتماعی استبداد منشی -1- پژوهشی از کورش عرفانی

مقدمه:

طرح مسله :
عمق و گستره ی جنایاتی كه رژیم جمهوری اسلامی از سال 1357 به راه انداخت به حدی بود كه از حد تصور اكثریت مطلق ایرانیان در قبل و در آستانه ی انقلاب در می گذشت. میزان جنایات، اعدام ها، شكنجه و آزار و زجرهای روا شده بر دو نسل ایرانی در سه دهه ی گذشته حكایت از سبعیت و بی رحمی آمران و عاملان این جنایت ها داشت. جنایتی كه به سرعت شكل نهادینه و منظم به خود گرفت و با طرح و برنامه و بودجه و آموزش اعمال شد. اما سئوالی كه اینجا مطرح است این كه آیا این جنایت سالاری رژیم، محصول تصادف و شرایط خاص انقلاب بود و یا از دل یك فرایند تاریخی کهن بر می آمد؟ پاسخ گویی به این سئوال نه برای تعیین حد تقصیر مقصران، نه برای تبرئه هیچ جنایتگری، بلكه برای درك بهتر یكی از ویژگی های تاریخ اجتماعی ایران است. این کتاب یك فرضیه را در این باره مطرح و مورد بحث قرار می دهد.

نقش ارزش بشر
برای اعمال جنایت، فرد باید مجهز به تفکری باشد كه ویژگی اصلی آن عدم احترام به حیات انسانها بطور عام و به حق حیات مخالف به طور خاص است. این عدم احترام از دل شرایط تربیتی شخص برمی آید كه در آن، احترام به حقوق دیگری و به خصوص، رعایت حق بقای فیزیكی دیگری آموخته نشده و جا نیافتاده است. در نبود این باور نهادینه شده، فرد به خود اجازه می دهد كه در صورت نزاع یا اختلاف بر سر منافع مادی یا معنوی، رقیب خویش را،- كه به سرعت به چشم «دشمن» می بیند-، به «هر» طریق ممكن از صحنه حذف كند. با آغاز استراتژی حذف، مراحل مختلف آن، مانند انتقاد بی پایه، طعنه و کنایه، تحقیر و تمسخر، تهدید، اعمال خشونت و سرانجام حذف فیزیكی، با شتاب طی می شود و سلب حق حیات از رقیب، به عنوان مزاحم، مایه ی دردسر یا خطر آفرین، به مورد اجرا درمی آید. در نبود یك تربیت انسانی و دمكراتیك، رسیدن به مرحله ی اتخاذ تصمیم برای حذف فیزیكی دیگری به آسانی و بدون درگیری روانی زیاد قابل انجام می شود. جنایت، قبح خود را از دست می دهد، زیرا جنایتكار، فرصت كمی و آموزش كیفی لازم برای شناختن جایگاه والای انسان و فهم ارزش متعالی حیات انسانی را نداشته است و به همین دلیل، درارتكاب جنایت فردی یا جمعی بیشتر از ناآگاهی خود تاثیر می پذیرد تا از آگاهی خویش. جنایتكار قبل از هر چیز قربانی جهل خود است، جهلی كه ریشه در نیاموختن دارد و در شرایط مختلف مورد استفاده ی منفعت جویی، سود طلبی، حفظ موقعیت، اثبات خود و غیره واقع می شود. اما نباید فراموش كرد كه جنایتكار، هم چنین، به دلیل ترس درونی شده ی خویش دست به جنایت می زند. ترس از اینكه خود، قربانی منطق عدم رعایت حیات توسط دیگری شود و این، توسط رقیب یا حریفش كه به سرعت به چشم دشمن دیده می شود. در واقع این برای پیشگیری از داشتن سرنوشتی مشابه است كه جنایتكار، در اعمال جنایت پیشدستی می كند. بنا به تفسیرهای مختلف، این ترس ممكن است آگاهانه یا ناخودآگاه باشد، لیكن حاصل آن یكی است. بدین گونه، تا جامعه ای خود را از قید بازتولید مستمر این منطق تخریب گر رها نسازد نمی تواند به جنایت سالاری خاتمه دهد. با تغییرات روبنایی سیاسی این تنها میزان و شكل سركوبگری و جنایت پیشه گی است كه عوض خواهد شد، اما اصل پدیده بر سر جایش باقی است. جنایتكاران می آیند و می روند، جنایت سالاری اما باقی می ماند. بر اساس این فرضیه، نفی نهادینه ی حقوق بشر مصداق بارز یک مشكل فرهنگی وتربیتی است كه ریشه در تاریخ ما دارد. آینده ی آن چه خواهد بود؟ پاسخ این سئوالات نه با كلیشه های معمول در مورد شیطان صفت بودن رژیم، بلكه با اندیشیدن درباره ی ریشه های جامعه شناختی و روانشناختی وجود چنین رخدادهایی در كشورمان است. تا زمانی كه با ریشه یابی علت ها با آن برخورد نكنیم، چنین پدید ه هایی همیشه ممكن و میسر است. تا علت برپا باشد معلول نیز برجاست. باقی نماندن در برخورد احساسی با این واقعه و عمیق شدن در باره ی چرایی های بنیادین آن، یكی از وظایف ما در قبال كسانی است كه نه فقط قربانی رژیم، كه قربانی یك فرهنگ تسلیم به جنایت شدند
ادامه دارد…