تقليد!!
اي بي خبران بسي عملها
بودست هميشه كار و بارم
گر با خردان به فكر خلقند
من حامي مرگ و سنگسارم
رويم شده سنگپاي قزوين
سنگي به ازآن نمي شمارم
با حيله گري و كذب و تزوير
بيني كه به كار خود سوارم
من نسيه بداده نقد گيرم
اينسان بُده فوت و فنّ كارم
من حوري نقد خواهم اكنون
وان نسيه به خلق واگذارم
حوري دهمش به طول هشتاد
منّت به سرش بسي گذارم
هرفرد ازين مقلدينم
گويند بيا بشو سوارم
با همچو خران بار بردار
من صاحب گردن چنارم
هر دختر و يا زني كه هرگه
برشرعي خود نياز دارم
صيغه كنمش به ورد تازي
آنگه بنشانمش كنارم
هنگامهء عقد بس مزخرف
با آن عربي به لب بيارم
گريك نفر ؛ آن زبان بداند
آتش كشدي من و تبارم
من كارو تلاش آدمان را
جز بيهد گي ؛ نمي شمارم
تحصيل علوم وفنّ و اخلاق
هرگز كه نيايدي به كارم
من مدرك دكترا به بخش
از نيمه پا به ناف دارم
تو حرص زني براي تحصيل
من حاصل َآن به دست آرم
مُسلم چو بشد صاحب مكنت
با حيله به پشت او سوارم
يك تكه بهشت داده براو
بخشيش زچنگ او در آرم
از گاو نرينه شير دوشم
بيشك كه بزرگ دامدارم
الحق كه بجزحسين وعباس
بر شمر و يزيد وامدارم
ني سينه زنم نه با قمه سر
وانرا به عوام مي سپارم
از زنده فقط بوقت عقدش
يك نفع به زندگيش دارم
اما اگر او بميرد آنگه
بس نفع زمرگ او بدارم
ازسوم وهفتم و چهلّم
هم سالگهان به چنگ آرم
ور كاهلي از نماز و روزه
بنموده ؛ دگر شود شكارم
از وارث او گرفته پولش
گويم همه را بجاي آرم
از روزه ؛ ز باد معده زوزه
بر روح هماو بسي سپارم
من جاي نماز او كشم ناز
از لعبتكانِ در كنارم
اين است سزاي احمقاني
كاو خورد فريب راهكارم
من مرجع تقليدم و بيني
گرديده رساله اعتبارم
نوكر بُوَد آنكه شد مقلّد
من نوكر پر شمار دارم
وين كاوه بي نوا كه بيني
بودست يكي از آن حِمارم
افسوس كه گشته است كافر
اميد به رجعتش ندارم
Leave a Reply