بازگشت به انسان، افقی برای خروج از بن بست تاریخ سیاسی ایران
کورش عرفانی
تاریخ سیاسی ایران، به معنای مدرن کلمه، از قیام مشروطیت آغاز می شود. ویژگی اصلی این تاریخ تمرکز آن بر تغییر از بالا از دو طریق «اصلاحات درون رژیم حاکم» یا «تغییر رژیم» بوده است. مشروطه خواهان به دنبال باج گرفتن از حکومت فاقد قانون قاجار بودند، آن گاه ضرورت تغییر رژیم پادشاهی قاجار مطرح شد، سپس تلاش جمهوری خواهان برای استقرار نظام جمهوری به ثمر نرسید، پادشاهی پهلوی آغاز شد، نخستین شاه پهلوی از قدرت کنار زده شد، فرزند وی جایگزین گشت، دولت ملی مصدق تلاش برای اصلاحاتی در درون نظام کرد، کودتای 32 به این کوشش ها پایان بخشید، استبداد پهلوی با حرکتی که انقلاب نام گرفت سرنگون شد، دیکتاتوری خونین مذهبی جایگزین آن گشت و اینک بحث وسعی مخالفان بر این است که چگونه این رژیم را پایین بکشند و رژیمی دیگر را روی کار آورند تا شاید، حکومت جدید به فکررفاه و پیشرفت ایرانی و ایران باشد. در ورای ارزش فدارکاری ها و از خودگذشتگی های فراوان در این مسیر، آن چه از گذر این فرایند حاصل شده است چند تغییر و تعویض خونین و پر هزینه رژیم های متوالی بوده است که نه سودی به حال ایران داشته است و نه نفعی به حال ایرانی.
راز این درجا زدن و پیش نرفتن چیست؟ چند بار دیگر باید رژیم سرنگون کنیم و حکومت عوض کنیم تا بلکه، بر اساس شانس و اقبال یا قضا و قدر، بتوانیم یک حاکمیت دلسوز و کارآ به دست آوریم که به دردهای تاریخی این جامعه ی زخم خورده از استبدادگری بپردازد؟
جواب دادن به این پرسش ها صد البته ساده نیست، اما باید از یک جا شروع کرد تا ببینیم آیا می توان پاسخی فراهم کرد یا خیر؟
نگارنده بر این باورست که آن چه این درجازدن را موجب شده است توجه به شکل تغییر است نه محتوا، تمرکز بر ظاهر است نه باطن حرکت. به عبارت دیگر، تاریخ سیاسی ما در نوعی سطحی گرایی تکراری و کنشگری نازا گرفتار شده است و گویی هر بار که می خواهد از یک رژیم استبدادی رهایی یابد به سوی حاکمیت به مراتب مستبدتر گام بر می دارد. این دور تسلسل ما را چنان در خود گرفتار کرده است که هر بار افق تصور تغییر ما در نزدیک بینی سیاسی مان ترسیم می شود و می پنداریم اگر این بار این گروه دزد و آدمکش و مستبد حاکم را از قدرت برانیم، به طور حتم به سوی آزادی و عدالت و دمکراسی می رویم. در طول صد سال گذشته نزدیک به پنج بار این کار را کرده ایم و نتیجه ای به دست نیامده است. چرا باید بار ششم یا دهم یا هفتادم این روند نتیجه دهد، مگر براساس تصادف و احتمال و شاید و اگر و اما.
یک مسیر بهتر و مطمئن تر برای تغییری جدی و سازنده اما این است که بتوانیم برای یک بار هم شده به محتوای تغییر و نه شکل آن بپردازیم. یا حداقل بیشتر و نخست به محتوا بپردازیم. محتوا چه می تواند باشد؟ این که جایگزین کیست؟ نوع نظام؟ شکل نظام؟ نوع قانون اساسی آینده؟ سکولاریسم؟ … واقعیت این است که هیچ کدام از این موارد نمی تواند به طور بنیادین و کیفی موضوع دگرگون سازی سیاسی در ایران را متحول سازد. ریشه های دردی که به عنوان درمان، بازتولید استبدادسالاری را منجر می شود بر سر جای خود باقی می ماند و به یک شکل یا به شکلی دیگر نوعی از دیکتاتوری را با خود به همراه می آورد. ریشه هایی که به آن اشاره می کنیم چند بعدی است: هم فلسفی است و هم فرهنگی، هم اجتماعی است و هم اقتصادی. پس، درمانی می خواهد که بتواند در ورای پیچیدگی ها و وجه ممیزه های این ابعاد متعدد، یک محور مشترک ارائه دهد و برای در برگرفتن این گرفتاری های بنیادین تا راهی برای گشایش و عبور و رهایی ترسیم کند. این محور مشترک چیزی نیست جز «انسان».
باید تلاش کنیم «انسان» را به معیاری برای تغییر سیاسی تبدیل سازیم. اگر یک بار و فقط یک بار به دنبال آن باشیم که انسان را، جان و کرامت او را، هدف غایی حرکت از یک نظام سیاسی به یک نظام سیاسی دیگر قرار دهیم بی شک انقلابی در انقلابی گری خود به راه انداخته ایم. وقتی همت وفداکاری خویش را نه در راه پایین کشیدن یک رژیم و جایگزین کردن آن با یک رژیم مشابه، بلکه زمینه سازی برای استقرار تفکر انسان مدار در مسیر تحول سیاسی قرار دهیم می توانیم امیدوار باشیم که به سمت آن نوع از تغییر در حال حرکت هستیم که می تواند تاثیری تاریخ ساز داشته باشد.
در سه دهه گذشته تمرکز اپوزیسیون بر قدرت سیاسی سبب شده که بسیاری از مسائل ریشه ای تر، که به تدریج عمیق تر و پردامنه تر نیز گشته است، از دید فعالان سیاسی پنهان بماند. آن چنان که ما مسخ اجتماعی ومحو ارزش های جهان شمول فرهنگ ایرانی را در طول دو دهه گذشته یا ندیدیم و یا نمی توانستیم که ببینیم. اما لازم است که بیش از این در این دریچه ی تنگ بینشی نمانیم و به سوی کرانه های نوین و ژرف انسانیت فراموش شده در جامعه ی ایرانی نگاه کنیم.
آری، انسان، گمشده ی بزرگ تاریخ سیاسی ایران است. بازگرداندن او به جایگاه اصلی خویش چیزی نخواهد بود جز اعطای برترین ومهمترین مقام در راستای کنشگری سیاسی به وی؛ و این می تواند آغازگر یک تغییر متفاوت باشد، تغییری که دیگر در آن، جایی برای انسان کشی و برپا کردن بساط اعدام و کشتار و شکنجه و سرکوب نیست. دیگر نمی توان به اسم چیزی برتر، کسی را تحقیر کرده و مورد توهین قرار داده و به زندان و حبس محکوم کرد. نظامی که در آن خدا و میهن و منافع ملی و حزب و طبقه و غیره به مقامی کهتر از مقام شامخ بشری رانده شده و این انسان است که حرف اول را می زند و انسانیت برتر از هر چیز و هر چیزدیگر ارزیابی می شود.
صد سال تجربه ی جنگیدن و کشتن و کشته شدن در انقلاب ها و قیام ها و جنبش هایی که برای چیزی جز انسان و انسانیت به عنوان محور اصلی بوده است کافیست، این بار به خیزشی نیاز داریم که برای انسان و حفظ جان اوست نه برای گرفتن و حذف جان او، برای بزرگداشت کرامت اوست نه برای پایمال کردن این کرامت.
وقت آن است که قبل از مردمسالاری به انسانیت سالاری بپردازیم، زیرا اولی بدون دومی، در خاک دَم کرده از استبداد ما، هرگز شانس تحقق نخواهد داشت. مگر می شود در جامعه ای که اکثریت اعضای آن به انسان احترام نمی گذارند برای رای هم ارزش و اعتباری قائل شوند؟ مگر می شود در جامعه ای که انسان مورد بی حرمتی قرار می گیرد به حق قانونی دیگری توجهی داشت؟ مگر می شود وقتی برای انسان ها ارزش برابر قائل نمی شویم به عدالت اجتماعی و حق برابر همگان مقابل قانون باور داشته باشیم؟ آیا این ها ناشی از ترکیبی از جهل و شوخ طبعی فعالان تاریخ سیاسی ایران نیست؟
استبداد در ایران، و شاید هم در ورای سر زمین ما، نمودی از تجاوز مداوم است به حق اختیار فرد. استبداد، نفی اختیار است و اختیار تمایز ذاتی انسان از حیوان. وقتی اختیار کسی را بگیریم او را به سطح مادون حیوان می کشیم. استبداد، پس، مجهز به فلسفه ای زشت است که مبتنی بر نفی انسانیت انسان است، این سلب وجه ممیزه ی آدمیست. نقض حقوق بشر، به عنوان مشخصه ی اصلی تمامی حاکمیت های پیاپی یک قرن گذشته، همان تجاوز به حق انسانی افراد است. استبداد تاریخی در ایران از این منطق ضد بشری تغذیه می کند و تا زمانی که پایه های بنیادین این منطق زیر سوال نرود پیوسته خویش را، همانند چند هزار سال گذشته، بازتولید خواهد کرد. چگونه ممکن است که بتوانیم با صرف تغییر رژیم، که یک امر شکلی و مکانیکی است، از این چرخه ی ریشه گرفته در چند صد قرن تاریخ انسان کشی وسر بریدن و به دار کشیدن رهایی یافت؟ امر محال، محال است تا وقتی که شرایط وقوع آن امر مهیا شود. و آیا ما شرایط محو استبداد را فراهم کرده ایم؟
من و شمای انسان ایرانی تا خود را از چنبره های روانی و ساختارهای اجتماعی، سازو کارهای اقتصادی و انگاره های فرهنگی این تاریخ استبدادی آغشته به انسان ستیزی رها نکنیم رنگ آزادی و رعایت حقوق بشر را نخواهیم دید. بندهای درون در ذهن ما و بیرون در روابط اجتماعی ما برای تولید و بازتولید اشکال مختلف استبداد تنظیم شده و بسیار تمرین کرده اند. زایش و نوزایش استبداد نتیجه ی طبیعی ساختارهای روانی افراد و ساختارهای تاریخی جامعه ی ماست. بدون پرداختن ریشه ای به این ساختارها تغییر رژیم فقط به مثابه تغییررنگ دیوارهای یک بنای ویران است. این راهکار تکراری و فرسوده و بی نتیجه ی بردن یک رژیم و آوردن یکی دیگر ره به جایی نمی برد؛ بارها و بارها باز باید بها بدهیم که جلادی با شمشیر برود و جلادی با گیوتین بیاید و دهه ها بعد او را ببریم تا جلادی با تفنگ بیاید و این حکایت هم چنان باقی بماند.
چه راه حلی برای برون رفت از این دایره ی بسته هست؟
شکستن دایره با امتداد خط قبلی میسر نیست، با تغییر جهت خط قبلی ممکن است. کلیت نظری قابل تصور برای این برون رفت به آسانی قابل توصیف است: حفظ نهادینه ی جان و کرامت انسان به عنوان هدف نهایی هر تغییر سیاسی. اما این که این در ورای این کلیت، چه راهکاری برای پیاده ساختن این دگرگونی موجود است باید به یک واقعیت توجه کنیم و آن این که این کاری یک شبه یا آسان و فوری نیست. نیاز به یک خط تحول مرحله به مرحله دارد که به صورت ساده قابل ترسیم است: نخست، طرح تفکر انسان مداری، دوم، تبدیل این فکر به یک جریان فکری، سوم تحول جریان فکری به یک جریان اجتماعی و در نهایت، تولد نهادهای شهروندی و مدنی مستقل از دل این جریان اجتماعی.
پس گام اول این است که فکر انسان مداری را ترویج کنیم. طرح این ایده که انسان برتر از خداست، برتر از مذهب است، برتراز میهن است، برتر از طبقه است، برتر از حزب است خود کمک بسیاری به دیگر گونه اندیشیدن ما دارد. این که بگوییم « به نام انسان بخشنده ی مهربان». این که ترویج کنیم هیچ چیز برتر از جان و کرامت انسان نیست. این که بیان کنیم که انسان لایق همه ی خوبی هاست. این که هیچ بهانه ای و هیچ بهانه ای برای گرفتن جان یک انسان قابل قبول نیست. این که کرامت بشری به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی نباید پایمال شود.
اینهاست آن تفکری که می تواند به مثابه یک شوک فلسفی برای هر ایرانی عمل کند و او را وادار سازد تا از دریچه ای دیگر به خود انسانی خویش بنگرد و به این واسطه، دیدگاه خود را نسبت به دیگران نیز تغییر دهد. بدیهی است که کارهای جدیتر در عرصه ی فرهنگ و ادبیات و علم و هنر باید در این میان تولید و هزاران بار بازتولید شود تا این جریان فکری بتواند با نفوذ در بستر اجتماعی از طریق کتاب و فیلم و شعر و داستان و غیره، زمینه ساز یک جریان اجتماعی شود. تفکر انسان مداری باید به میان مردم برود، باید درکارخانه و اداره و مدرسه و خیابان، شهروندان به صحبت از مفهوم انسان گرایی بپردازند تا این مهم به سپهر زندگی اجتماعی راه یابد.
به واسطه ی طرح ایده ی انسان مداری در رادیو و تلویزیون و اینترنت می توان چشم ایرانی را به روی وجهی از وجودش گشود که پیوسته در طول تاریخ مورد انکار نظام های سیاسی حاکم قرار گرفته است. به واسطه ی این حساسیت برانگیزی انسان ایرانی به انسانیت خویش، تحمل ستم و دروغ و تحقیر سخت تر و در نهایت، ناممکن می شود. چه فرق دارد که این امر در زمان حیات رژیم کنونی روی دهد یا در زمان به قدرت رسیدن رژیم بعدی یا در موقع حاکمیت حکومت بعد از آن؛ مهم این است که جامعه ای که در آن فرد به ارزش انسانی خویش پی برده و «فردیت» در آن ظهور کرده است دیگر پذیرای هیچ نوع از حاکمیت استبدادی نیست.
ظهور «فردیت انسان مدار» در جامعه ی ایرانی تولد آزادی خواهی نهادینه است، آغاز بسترسازی برای مشارکت فعال و سازمان یافته در امر عمومی است، زمینه ساز ظهور قدرت اجتماعی و شکل گیری جامعه ی مدنی است. استقرار انسان مداری در دالان های ذهن فردی و رفتارجمعی ایرانیان گشایشی است به دریچه ی فهم دیگری، احترام متقابل، رعایت حریم شخصی سایرین و احترام به قانون. تولد فرد و تولد انسان مداری مترادفی هستند که به مثابه یک زوج فلسفی و اجتماعی می توانند تغییر سیاسی در ایران را برای نخستین بارسمت و سویی بدهند که دیگر نه در مسیر بازتولید استبداد سالاری، که در راه پایان بخشیدن به بقای خودکامگی سیاسی در ایران خواهد بود.
Leave a Reply