دستگاه ارزشی انسان نافرهیخته
انسان نافرهیخته همانقدر که تجربه ی نافرهیختگی را دارد از تجربه ی فرهیختگی، درک و شناختی ندارد. همان قدر که بی ادبی، بی احترامی، خشونت و نامدارایی را خوب می شناسد، ایده ای درباره ی ادب و احترام و ملایمت و مدارا ندارد. کدهای رفتاری نافرهیختگی را به خوبی می شناسد، زیرا آنها را از نزدیک دیده، زندگی کرده و در خود درونی ساخته است، اما کدهای رفتاری فرهیختگی برایش مبهم، کلی، نامشخص و ناآشنا هستند. نافرهیختگی را در عمل دیده و چشیده و اعمال کرده است، اما فرهیختگی برایش غریب و بیگانه و عجیب است. برای انسان نافرهیخته، نافرهیختگی قاعده و فرهیختگی استثناء است؛ نافرهیختگی عادی و معمول و رایج و فرهیختگی غیر عادی و نامعمول و نادر است. جهان برای انسان نافرهیخته عرصه ی زور و ستم و نامردی و بی صفتی و نان را به نرخ روز خوردن است. جهانی انباشته از ترس، فرار به جلو، بی چاره بودن، همرنگ جماعت شدن و دیگران را فدای خود کردن و یا خود را فدای زورگویان کردن باید توجه داشت که نافرهیخته فقط به دیگران ستم نمی کند، به خود نیز ظلم می کند، ارزش، مقام و حرمت انسانی خود را نیز پاس نمی دارد و لذا زور و ستم دیگران برخود را نیز پذیرا می شود و حتی در این مسیر تا پای دادن جانش هم می رود. انسان نافرهیخته به دلیل عدم بلوغ خویش به راحتی نیز می ترسد، به راحتی وحشت می کند و به راحتی دروغ می گوید و ابزار ستم بر دیگران قرار می گیرد. نافرهیخته هم ضعیف است و هم ضعیف کش. هم زبون است و هم جبار. هم فریبکار است و هم فریب خور.
شاید بتوان گفت بزرگترین مشکل نافرهیخته در عدم توانایی وی در تشخیص خوب و بد است. به همین دلیل نیز بد نیست این موضوع را به طور مفصل بازکرده و نشان دهیم که چگونه امر فرهیختگی و نافرهیختگی به قدرت انسان در تمایز خوب و بد، به عنوان زیربنای اخلاقی، باز می گردد.
تمایز خوب و بد :
چه چیزی خوب و چه چیزی بد است؟ بدی چیست و خوبی چیست؟ چگونه بدی و خوبی را تشخیص دهیم؟ در یک کلام، معیار خوبی و بدی چیست؟
در این باره معیارهای فراوانی معرفی و نقد شده اند و به نظر می رسد که آن چه بتواند بیشترین تفاهم را برانگیزد، معیار رضایت و نارضایتی است. برخی می گویند هرآنچه سبب خوشحالی (رضایت) انسان شود خوب است وهر آنچه که باعث ناراحتی (نارضایتی) انسان شود بد است. اما آیا می توان از این معیار برای سنجش خوب و بد در جامعه نیز بهره برد؟
در این باره جرمی بنتهام می گوید: « خوب آن چیزی است که بیشترین خوشحالی را برای بیشترین افراد ایجاد کند.» عده ای با انتقاد بر این تعریف گفته اند که این امر توجیه گر ظلم اکثریت به اقلیت می شود. برای گریز از این انتقاد شاید بد نباشد که تعریف را این گونه تغییر دهیم: «خوب آن چیزی است که کمترین ناراحتی را برای کمترین افراد ایجاد کند.» در این صورت، خوب مطلق آن چیزی است که «هیچ ناراحتی برای هیچ کس ایجاد نکند».
اما با این تعریف می بینیم که رسیدن به خوب مطلق بسیار دشوار است، هرچند که به طور نظری ناممکن نیست. اما از آن سوی، بد چیست؟ «آنچه که بیشترین ناراحتی را برای بیشترین افراد به وجود آورد.» پس در این صورت بد مطلق نیز می شود: «آنچه که برای همه ناراحتی درست کند.»
بنابراین در می یابیم اگر در جامعه، حرکتی یا اقدامی یا تصمیمی سبب شود که جمع کثیری ناراحت شوند، تا اقلیتی خوشحال شود این اقدام یا تصمیم، بد است. به عبارت دیگر، پذیرش چنین حرکت یا اقدامی از جانب کسانی که ناراحت هستند به معنای پذیرش بد است، و ازجانب کسانی که خوشحال هستند، به معنای تایید بد است.
استبداد، روش منظم اعمال بدی به اکثریت است. به همین ترتیب، استثمار ناراحت ساختن و بدی کردن به یک اکثریت، از طریق به خود اختصاص دادن حق آنها توسط یک اقلیت است.
روند تکامل تاریخ بشر از حیث اخلاقی و ارزشی باید به سوی کاهش شمار کسانی که ناراحت و افزایش کسانی که خوشحال هستند باشد.
حال، اگر بدانیم دلایل ناراحتی یک اکثریت، ساختارها ومکانیزم های نهادینه ی یک جامعه است، می دانیم که هر تغییری که بخواهد به نفع ارزش های اخلاقی باشد باید تغییری بنیادین باشد. یعنی تغییری که ساختارها و مکانیزم های نهادینه را تغییر دهد. اما برای این منظور نیاز به یک بنیاد فلسفی است که وجه انسانی را با وجه طبیعی زندگی پیوند زند.
در نگاهی عمیق، نظریه ی رضایت بخشی به معنای خوبی و نارضایتی به معنای بدی، با نظریه ی تطابق با نظم طبیعی نیز هماهنگی دارد. در واقع، امر رضایت بخش آن چیزی است که با طبیعت بشرهمخوانی دارد. یعنی با ویژگی های سیستم عصبی انسان در تضاد نیست. عمل رضایت برانگیز، به دلیل تجانس، هماهنگی و همسویی آن با جسم و ذهن انسان، سبب خوشحالی فرد می شود. خاراندن یک بدن سالم لذتی ندارد زیرا با طبیعت پوست بدن در تضاد است، اما همین خارش برای بخشی از پوست، که حالت طبیعی خویش را از دست داده، لذت بخش است. براین اساس، روح سالم بشری نیز برای کسب رضایت مندی به بدی احتیاج ندارد. این تنها روح بیمار است که نیاز به آزار دیگران و ناراحت ساختن دیگران دارد تا آرام شود. امر ناراحتی برانگیز، چون با طبیعت سالم بشر هماهنگ نیست، حالت ناراحتی و آزار بوجود می آورد. و همین امر ناراحتی برانگیز، چون با روان ناسالم فرد آزاررسان هماهنگ است، حالت خشنودی در او می آفریند.
حال اگر طبیعت یک انسانی مسخ شود، به گونه ای که فعل بد (آزار رسانی) سبب خوشحالی او شود، چه کسی مقصر است؟ فردی که برخلاف طبیعتِ اکثریت انسان ها عمل می کند یا جامعه که طبیعت انسانی وی را استحاله داده است؟
این پرسش از آنجا معنی پیدا می کند که هر انسانی در بدو تولد، طبیعتی سالم و بی مسئله دارد. پس نیازی به بدی ندارد تا خوشحال شود. در مقابل، این تنها خوبی است که کودک را خوشحال می کند. پس چه اتفاقی می افتد که همین کودک، وقتی بزرگ می شود، از امر بد احساس خوشحالی می کند؟ طبیعت او دستخوش چه دگرگونی می شود که برای خوشنود شدن نیاز به بدی کردن و آزار دادن دارد؟
این امر تا زمانی که استثنا و معدود است یک معنا دارد، اما از زمانی که قاعده شد، معنای تخریب و فاجعه به خود می گیرد. زمانی که بنا به دلایل اجتماعی، اقتصادی، سیاسی یا فرهنگی، جمع کثیری از انسان ها از خوبی به بدی روی می آورند تا موجبات رضایت خود را فراهم کنند، آیا در آن جامعه مشکلی وجود ندارد؟
همه می دانیم که کتک خوردن موجب ناراحتی ما می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه کتک می خورند و ناراحت می شوند اما کاری نمی کنند؟
باز، همه می دانیم که کتک زدن موجب ناراحتی دیگران می شود، پس چرا هزاران نفر، کودکان ویا دیگران را هر روزکتک می زنند؟
همه می دانیم اهانت به ما سبب ناراحتی ما می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه مورد اهانت قرار می گیرند و واکنشی نشان نمی دهند؟
همه می دانیم اهانت کردن سبب ناراحتی دیگران می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه هر روز دیگران را مورد اهانت قرار می دهند؟
همه می دانیم تحقیر شدن موجب ناراحتی ما می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه تحقیر می شوند و هیچ نمی گویند؟
همه می دانیم که تحقیر کردن موجب ناراحتی انسان می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه دیگران را مورد تحقیر قرار می دهند؟
همه می دانیم که پایمال شدن حقوق ما موجب ناراحتی مان می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه نسبت به پایمال شدن حقوقشان هیچ واکنشی به خرج نمی دهند؟
همه می دانیم که پایمال کردن حقوق دیگران موجب ناراحتی آنها می شود، پس چرا هزاران نفر در جامعه به پایمال کردن حقوق دیگران مشغول هستند؟
صدها مورد مثال هایی از این دست موجود است که سبب می شود قانومندی زیر را دریابیم:
میلیون ها نفر از ما با وجود آنکه می دانیم آنچه برما روا می دارند بد است، زیرا سبب ناراحتی ما می شود، هیچ واکنشی نشان نمی دهیم،
میلیون ها نفر از ما با وجود آنکه می دانیم آنچه به دیگران روا می داریم بد است، زیرا سبب ناراحتی آنها می شود، باز به آن کار دست می زنیم