انسان شناسی پویا

انسان شناسی پویا

کاری از دفتر تولید سازمان خودرهاگران

بهمن – اسفند 88

انتشار این مطلب با ذکر منبع آزاد است

Ensan-Shenasi-Total

 

 

نخست انسان را در بند می کشند، بعد او را به بند عادت می دهند، سپس نیازی به بند نیست، خودش بی بند همان می کند که با بند.

راز استمرار استبداد در قدرت او نیست، در خوگرفتن ما به در بند زیستن است. برای همین نیز باید در درجه ی نخست شناسایی کنیم که در چه رفتارهایی، در چه گفتارهایی و در چه اندیشه هایی هنوز در حال بازتولید بنده صفتی خود هستیم. چگونه با رفتارها و یا کلاممان، شاید احترام خود یا دیگران را رعایت نمی کنیم و آن گونه می کنیم که سبب می شود نظام ضد انسانی حاکم بر سرمان باقی بماند  .اگر قرار است که از شر استبداد رها شویم باید نخست به خود پردازیم، در آن چه به عنوان بدیهیات در ذهنمان حک کرده ایم مروری کنیم و ببینیم کدام بخش از باورهای موجود در ذهنمان از دل تفکر ورزی و اندیشه کردن خودمان می آید و کدام بخش را فراگرفته ایم، بدون آن که در مورد  آن فکر و کنکاش کرده باشیم. به همین ترتیب، در رابطه با رفتارهایی که داریم، این که این رفتار من، این دیدگاه را نسبت به این یا آن موضوع از کجا آورده ام، چرا نسبت به همسرم این گونه فکر می کنم، چرا نسبت به خارجی ها این نظر را دارم، چرا فکر می کنم که مذهب خوب است، یا بد است، چرا رفتارم نسبت به کودکان این گونه است، و…

با پرسش گری نسبت به باورها، نسبت به رفتارها و نسبت به دیدگاه ها شروع می کنیم به فکر کردن، اندیشیدن و این، آغاز به خود آمدن است. یعنی پیش رفتن به سوی شناخت بهتر خود، شناخت دقیق تر خود و بر این اساس، مروری بر خویشتن که بر اساس آن بتوان از خود به تدریج انسانی نوین آفرید؛ انسانی که می داند کیست، می داند چیست، می داند چرا این گونه است و می داند که چگونه، نه فقط بودن، که شدن خود را نیز در اختیار داشته باشد.

آری هر فردی که به خود بیاید به بازشناسی خویشتن اقدام کند ره به بخش های نهانی ذهن و وجود خویش می برد، بر آنها نور شناخت می تاباند و به تدریج با شناختی دقیق از خویش به پیش می رود.

هیچ کس بدون شناختن راه به مقصد نمی رسد، هیچ انسانی بدون شناخت خود نمی تواند به سوی تعالی حرکت کند.

در مسیر خودشناسی نیاز به دو عنصر می باشد: دانش نظری و تجربه ی عملی.

دانش نظری به داده هایی اشاره دارد که می تواند ما را به وجود دو بخش آگاه و ناآگاه ذهنمان محیط و مسلط سازد. ما را با فرایندهای عملکرد و ساز و کارهای متقابل آنها آشنا سازد و به ما اجازه بدهد که بدانیم در ذهنمان چه اجزایی وجود دارد و چگونه عمل می کند. این دانش نظری را می توان در آموخته های علوم انسانی به طور عام و به طور خاص در روانشناسی، روانکاوی و فلسفه یافت. به این ترتیب می توانیم ردیابی کنیم که چگونه یک ایده، یک باور و یا یک رفتار در ذهن ما شکل می گیرد. شناخت نظری از این واقعیت های درونی، چشم ما را باز کرده و ما را قادر می سازد که در صورت تسلط بر آن، اقدام به کاری کنیم که از آن به عنوان خودکاوی یا حتی خودروانکاوی نام می برند.

در این روش ما نخست برخی از ویژگی های رفتاری و یا بعضی از باورها و ایده های خود را که احساس می کنیم مانعی در راه رشد شخصیتی یا روانی ما هستند شناسایی می کنیم.  (به طور مثال خجالتی بودن، ترسو بودن، عصبانی شدن سریع، خشم افراطی، بی ارزش دانستن نظرات دیگران،…). آن گاه شروع می کنیم به ردیابی مسیر شکل گیری آن در ذهن مان. سعی می کنیم از یک مقطع یا نقطه ای که این ایده یا رفتار در ذهن ما به طور مشخص ظهور کرده یا عمل کرده است شروع کنیم. بعد، از آن نقطه حرکت کرده و به تدریج به عقب می رویم؛ سوال این است: در کجاها، در چه رخدادها و مواردی می توانیم ردی از حضور یا تاثیر این رفتار یا باور یا ایده را ببینیم؟ به این ترتیب با رجوع منظم، دقیق و با وسواس به حافظه ی خویش، تلاش می کنیم مسیریابی این پدیده را ادامه دهیم تا در نهایت، به اصل و ریشه آن برسیم؛ یعنی به نقطه ای که برای نخستین بار این رفتار یا آن ایده و باور در ما شکل گرفته است. می توانیم داده های هر مقطع را که به یاد می آوریم یادداشت کنیم و آن ها را به تدریج به صورت زمان بندی شده در کنار هم قرار دهیم.

چنین امری نه آسان است و نه بدیهی، برخی موارد نیز به جایی نمی رسد و نمی توانیم این مسیر را تا آن جا که باید ادامه دهیم. اما حتی این کار نیمه و ناقص نیز ارزش خود را دارد. زیرا به ما اجازه می دهد که نسبت به آن پدیده حداکثر شناخت درونی را پیدا کنیم. اگر همزمان، با مطالعه ی منابع نظری، اطلاعات خود را در این باره کامل کنیم و یا مثال هایی کم یا بیش مشابه را نزد دیگران جستجو کنیم، در نهایت می توانیم با ترکیب همه ی این داده ها به یک شناخت به نسبت عمیق و عینی بر آن رفتار و یا ایده و یا باور دست پیدا کنیم. یعنی بدانیم از چه زمانی، به چه دلیلی، در پی چه رخدادی منشاء این باور یا رفتار در ذهن مانشسته است و بعد این که چگونه و به واسطه ی چه موقعیت ها یا چه برخوردها و چه رویدادهایی تقویت شده و در روان و فکر ما نهادینه شده اند.

این کار به نوعی، نقد خود است. یعنی خود را به طور بدون واسطه زیر ذره بین بردن و شناسایی کردن تا تصویر روشنی از چیستی و کیستی خویش به دست آوریم. تصویری که به ما اجازه می دهد تا در مقایسه با آن چه که دیگران در مورد ما می پندارند، به عنوان یک ابزار سنجش خوب عمل کند و میزان اصالت و یکدستی شخصیت ما را بسنجد. این که ما تا چه حد، در نظر دیگران، آن چیزی که هستیم جلوه می کنیم و این که تا چه حد آن چه که در نظر دیگران جلوه کردیم را در درون خود داریم. انطباق یا عدم انطباق این دو تصویر درونی و بیرونی یکی از ابزارهای سنجش برای پی بردن به داشتن یا نداشتن شخصیت دوگانه است.

این شناخت که می تواند به طور مستمر هم تکمیل و تدقیق شود گام نخست ما در مسیری است که به ما اجازه خواهد داد تا به شکل عملی بر داده های رفتاری و فکری خویش مسلط شویم.

———————————

شناخت از خود نیازمند کاوش در درونمان و نیز آگاهی از تصویری است که دیگران از ما دارند.

در مسیر شناخت خود هرگز نمی توانیم به صرف ذهنیات بسنده کنیم. لازم است از برج عاج بیرون آییم و به سراغ دیگران رویم، به سراغ واقعیت. از نزدیکان خود شروع کنیم. از آنان بخواهیم که در اوج صداقت و شفافیت آن چه را که از شخصیت ما برداشت کرده اند به زبان بیاورند و بگویند. این که چرا این گونه فکر می کنند را بپرسیم. تعارف ها را کنار بگذاریم و بخواهیم که همانند یک دوست حقیقی آینه ی آن چه هستیم باشند، نه نمایی از آن چه می خواهیم که آنان از ما بنمایند. به این ترتیب باید پرسید: آیا شما هیچ وقت از من احساس تنفر کرده اید؟ آیا مرا فردی کله شق و سمج و غیر منطقی دیده اید؟ آیا فکر می کنید من آدم درستکاری هستم؟ آیا قابل اعتماد بوده ام؟ آیا احترام دیگران را رعایت کرده ام؟ آیا نسبت به مخالفت سایرین با تساهل و مدارا برخورد کرده ام؟ آیا بی دلیل کسی را مورد خشم و غضب قرار داده ام؟ … و برای هر یک از این موارد خواهان توضیح و مثال باشیم تا اطمینان پیدا کنیم که گفته هایشان مستند و مستدل است. صراحت و دقت و شجاعت در  این گفت و شنودها ضروری است.

مهمترین نکته در این میان، شجاعت شنیدن و دریافتن حقیقت است. این که از خود آن چنان نرمش و پذیرشی نشان دهیم که دیگران به خود اجازه دهند عیب های ما را برنمایاند و آن گونه که به راستی در مورد ما می اندیشند به زبان آورند و ما را در رابطه با دیدگاه واقعی شان نسبت به ما آگاه سازند. بنابراین، این که دیگران تا چه حد صادقانه با ما سخن می گویند تعیین کننده ی میزان و مسیر تغییری است که می تواند به دنبال این شناخت در ما حاصل شود. پس، از یک سو شجاعت لازم داریم تا به حقیقت نزدیک شویم و از سوی دیگر، شهامت تغییر را در خود، در صورتی که ضروری می دانیم، داشته باشیم.

با چنین شیوه ای می توانیم باور داریم که ما در لاک خود فرو نرفته ایم، در ذهنیات خود غرق نشده ایم، بلکه برای شناخت خویش به سراغ کسانی رفته ایم که در بیرون از ذهن ما، رفتار و کردار و گفتار ما را دیده اند و در مورد آن به قضاوت ما نشسته اند. این ترکیب خودروانکاوی با کنکاش بیرونی می تواند تصویری دقیق از خود واقعی ما بدهد. می توانیم فاصله ی میان آنها را ببینیم و از میزان این فاصله پی به خیلی نکات مهم و سازنده ببریم.

با درکی عمیق از آن چه هستیم راه برای آن چه می توانیم بشویم باز می شود. یکی از مزایای “خود را شناختن” این است که به سوی شناسایی ضعف ها و قوت هایمان می رویم و از این طریق آن چه را که باید روی آن کار کنیم در می یابیم. بدون این شناخت و با تصوری کلی و نادقیق از خود می توانیم به اشتباهات فراوانی که ناشی از برداشتی غلط از خودمان است دچار شویم. با تصویر واقعی خود باید زیست نه با تصویر رویایی از خویش.

با یک تصویر دقیق از خود، که حاصل تلاقی خودکاوی و برون کاوی است، می توانیم مرحله ی کسب شناخت را پشت سر گذاشته و با داشتن بیلانی دقیق از خود درونی و خود بیرونی مان تغییراتی را که لازم داریم خوب شناسایی کرده و برای تحقق آنها تلاش کنیم. در این جا نیز مثل هر عرصه ی دیگری از زندگی فردی و اجتماعی، تغییر با آگاهی آغاز می شود. با خود آگاهی، با آگاهی از خود. این زیربنای تصمیم گیری در باره ی آن تغییراتی است که می خواهیم از این پس در رفتار و گفتار و کردار خود به وجود آوریم.

اما در این جا رابطه ی منطقی میان پندار، گفتار، کردار مطرح می شود. می دانیم که اگر قرار است در گفتار و کردار ما تغییری روی دهد، این تغییر نخست می بایست در پندار ما به وجود آید. نخست باید نیک بیاندیشیم، به واسطه ی آن، گفتار نیک از ما بیرون می آید و در سایه این گفتار نیک بیان شده و یا درونی به کرداری نیک دست می یابیم. این روند منطقی به معنی آن است که با شناخت از کردار بد خود پی به گفتار بد زاینده ی آن و به واسطه ی آن، پی به پندارهای بد خویش، که در ریشه بوده است، می بریم.

پندار

گفتار                                                                                                         کردار

پس خودکاوی بیرونی و درونی در نهایت امر ما را به شناخت از پندارهایی که در ذهن ما شکل گرفته و ما را به سوی رفتار و کنش نامناسب رانده بوده است پیش می برد. به واسطه ی این دو گونه ی برون و درون بینی موفق می شویم هم معلول ها را بشناسیم و هم علت ها را. به همین خاطر نیز این روش را می توان برای آغاز هرگونه تغییر بنیادین در پایه های شخصیتی خود توصیه کرد.

شناخت از خود به آن چه هستیم ختم نمی شود، آن چه را که می شویم نیز مد نظر دارد.

* *

به واسطه کار بر خود قادر می شویم قدرت تشخیص خود را بالا بریم. فراموش نکنیم که انسان فقط به آن چه که در بیرون از ضمیر آگاهش است و تغییر می کند آگاه می شود؛ یعنی نسبت به تغییرات درونی خویش، در زمان صورت گرفتن آنها، آگاه نیست. به همین دلیل قادر نیست که در زمان وقوع یک تحول شخصیتی، که او را به سوی تبدیل شدن به یک انسان دیگر می برد، بر آن آگاه شده و مسلط گردد. انسان ها به طور معمول زمانی از تغییر در خود آگاه می شوند که این تغییر روند خود را آغاز و طی کرده است و اینک یک رفتار خاص به عنوان برآیند آن روند بروز می کند. این عدم آگاهی از زمان و چگونگی شکل گیری عادت ها و رفتارهای ناشایست، ویژگی کسانی است که فاقد خودآگاهی پویا هستند. یعنی بر این قاعده مسلط نیستند که هر پنداری، هر گفتاری، هر عملی و هر رخدادی، کوچک یا بزرگ، تاثیری آگاه یا ناآگاه بر روح و روان و رفتار ما دارد. پس، کار انسان شناسی پویا به شناخت آن چه هستیم متوقف نمی شود، ما هم چنین باید آن چه را که می شویم مد نظر داشته باشیم. یعنی پیوسته بر آن چه در حال تبدیل شدن به سمتش هستیم نگاهی داشته باشیم؛  نه فقط بودن، که شدن خود را نیز از یاد نبریم.

به همین دلیل نیز در انسان شناسی پویا، شناخت از انسان،- یا در این بحث شناخت از خود-، امری ایستا و ساکن نیست، واقعیتی است پیوسته در حال تغییر. و حتی یک گام جلوتر، شناختی است از کم و کیف این تغییر، سمت و سوی آن. مسیر و فراز و نشیب های آن و شکل و محتوای آن. در چنین دستگاه فکریی، انسان خود را به دست حوادث و رویدادها نمی سپارد تا در ورای اراده و آگاهی او شخصیت و رفتارش را شکل دهند و از او فردی بسازند که حتی برای خودش نیز قابل شناسایی نباشد. برعکس، در این بینش، فرد نه فقط می بیند که چگونه است،- نه فقط مسیر شکل گیری چگونه بودن خود را در نظر دارد-، بلکه هم چنین نگاه می کند که در حال تبدیل به چگونه انسانی است و بخصوص می بیند که در راستای چه فرایندی در حال تبدیل شدن به این نوع  از شخصیت است.

این نگاه پویا سبب می شود که بعدهای زمانی شکل دهنده شخصیت ما در یک الگوی دیالکتیکی با هم گره بخورد:

  • با شناخت از آن چه هستیم زمان حال را در نظر داریم.
  • با شناخت از این که چگونه این شخصیت را یافته ایم به گذشته مان نظر می افکنیم.
  • با توجه به آن چه درحال تبدیل شدن به آن هستیم آینده را مورد توجه قرار می دهیم.
  • وسرانجام، با درنظر گرفتن روند تبدیل خود، ارتباط مستقیم حال و آینده را تحت مراقبت داریم.

انسان شناسی پویا به این ترتیب نسبت به هیچ یک از دوره های زندگی ما غافل نیست و براساس درک روابط متقابل آنها، زمان مندی وجودمان را بر ما آشکار می سازد.

حال باید دید که امکان دخالت ورزی در این بعدهای زمانی چگونه میسر است و تابع چه سازوکارهایی است.

* *

 

تنها بستر زمانی قابل کار برای تغییر در شخصیت، به طور ملموس و مادی، زمان حاضر است

* *

دخالت کردن در روندهایی که سبب شکل گیری شخصیت ما شده است یا می شود تابع زمان است. ما نمی توانیم به گذشته برگردیم و در آن تغییری به وجود آوریم، اما می توانیم آن چه را که از گذشته به جای مانده است مورد کار و اثرات منفی آن را مورد مداقه و بررسی قرار داده و در رفع ایرادهای جا افتاده در شخصیت مان بکوشیم. این همان بحث خودکاوی و خودبازنگری است که در قسمت های نخست این نوشتار تشریح شد. بنابراین می توانیم بر گذشته مان از طریق حال موثر باشیم.

در مورد روندهایی که اینک در جریان هستند نیز باید به طور فعال برخورد کنیم و اجازه ندهیم که خصلت هایی در ما شکل گیرد که به واسطه ی آن یک شخصیت منفی و تخریب گر پیدا کنیم. این امر نیز با هشیاری و دقت در آن چه در زندگی ما به طور عملی و واقعی می گذرد میسر است. یعنی، آن جایی که به واسطه ی تکرار یا عادی شدن، برخی رفتارهای نادرست در ما جا می افتد. این مراقبت فعال رفتاری نمود دخالت در زمان حاضر بر شرایط حال است.

درباره ی روندهایی که در آینده شکل می گیرند نیز یگانه امکانی که داریم در زمان حاضر است. یعنی با دخالت در روندهایی که در حال استقرار تدریجی خصلت های خوب یا بد در ما هستند، با کار مشخص در شرایط کنونی می توانیم بدها را کند و محو کنیم و خوب ها را تقویت.

با نگاهی به سه عرصه ی دخالتگری فوق در می یابیم که آن چه یک فرد به طور مشخص و ملموس در دست دارد تا بر حاصل روندهای گذشته، کیفیت روندهای کنونی و نیز محتوای رفتارهای آینده اش دخالت ورزد زمان حاضر است. به عبارت دیگر، این در زمان کنونی در همین روز و در همین ساعت است که ما می توانیم به طور مشخص در محتوای آن چه در حال ساختن ماست دخالت کنیم، دیروز گذشته است و فردا دیر است.

این نگرش واقع گرا بر زمان را اگر قدری توسعه دهیم می بینیم که یک نگرش فلسفی برای انسان شناسی پویا از دل آن بیرون آمدنی است. براساس این نگرش، حسرت گذشته را خوردن فقط از شخصیتی برمی آید که توان دخالت بر آن چه را که جلوی چشمش می گذرد ندارد و لذا به سراغ موضوعاتی می رود که دیگر قابل دخالت نیستند و به همین دلیل هم جز انفعال و عدم دخالت و نکوشیدن ثمری ندارد. انسان های گذشته گرا، به طور آگاه یا ناخودآگاه، می خواهند کم شجاعتی خویش در زمان کنونی را با عمده کردن زمانی که دیگر امکان هیچ تغییری به طور واقعی در آن نیست پنهان یا جبران توجیه سازند. این در حالی است که فرد واقع گرا به آن چه در مقابل دارد و می تواند آن را به تغییر کشد نظر دارد.

به همین ترتیب، دل خوش کردن به فردایی که فقط بر اساس احتمالات و فرضیات است و به واقعیت کنونی به طور مستقیم و مشخص وابسته نیست نمی تواند ثمری داشته باشد. رویابافی، به همان اندازه که گذشته گرایی، ما را از واقعیت کنونی که قابل دخالت و کار است دور می سازد. بنابراین فلسفه ای که می تواند ما را از این دو گرایش ناکارآ برحذر دارد همانا فلسفه ی باورمندی است به آن چه می توان به طور واقعی صورت داد، نه آن چه ایکاش می شد و یا شاید در آینده بشود.

در برخورد با واقعیتِ شخصیتی هر یک از ما، امکان های گذشته و آینده به صورت بالقوه مطرح بوده و یا خواهند بود، لیکن آن چه به طور بالفعل در اختیار می باشد همانا زمان حاضراست و آن چه می توانیم به طور مشخص و مادی و دست به نقد بر آن پیاده کنیم تنها امکان مادیی است که در حال حاضر در اختیار داریم. با استقرار این برداشت واقع گرا در ذهن مان آماده می شویم که برای تغییر رفتار و تکوین شخصیتی مان به عناصری بپردازیم که از حیث زمانی در زیر تیغ تغییرگری قرار دارند. یعنی نه در تاریکی گذشته اند و نه در قله ی آینده.

حال که دانستیم یک فلسفه ی واقع گرا بستر زمانی تغییر شخصیت را در کجا قرار می دهد بد نیست به این بپردازیم که روش این تغییرگری در زمان حاضر چیست؟ پاسخ با یک ابزار اصلی آغاز می شود: انضباط.

* *

انضباط رفتاری پیش شرط هر گونه تغییری در کردارهای نادرست ما می باشد.

* *

انضباط به معنای رعایت شکل روشمند حرکت ذهنی و عینی است. انضباط رفتاری یکی از ویژگی های شخصیت با ثبات است. برای ایجاد تغییر در رفتار قدیمی و ناپسند، نیاز به آغاز یک رفتار جدید و پسندیده و بعد، تداوم بخشیدن به آن است تا بتواند در وجود ما نهادینه شود. برای آن که چنین فرایندی تحقق یابد نیاز به نظم و انضباط می باشد. به عبارت دیگر ما نیاز داریم به این که تغییر در خود را براساس یک اسلوب و با بهره بردن از یک مسیر منظم صورت دهیم تا بتوانیم آن را به خوبی دنبال کرده، ضعف های آن را شناسایی کنیم و نقاط قوت آن را بهبود بخشیم. این فرایند تا حدی به صورت زیر می تواند فرموله شود:

1)     کاهش دفعات بروز رفتار نامناسب: شاید نتوانیم یک رفتار غلط را که براساس یک خصلت دیرینه در ما بروز می کند به این آسانی از خود بیرون کنیم، اما بی شک می توان با کنترل آگاهانه ی کردار و گفتار خود، تعداد دفعاتی را که این رفتار قرار است در روز یا در هفته یا در ماه بروز کند کاهش دهیم. مهم این است که هر چند وقت یکبار که بیلانی در این باره تهیه می کنیم، سیر دفعات بروز این رفتار به سوی کاهش باشد و نه افزایش.

2)     جایگزینی رفتار نامناسب: به تدریج که رفتار نادرست در ما کاهش می یابد می بایست تلاش کنیم تا رفتار مثبتی را که می خواهیم جایگزین آن کنیم به کار گیریم. این اهمیت ندارد که کردار و گفتار ما به تمامی این رفتار مثبت را نمایان سازد. همین قدر که تعداد دفعات بروز رفتار مثبت جدید روبه افزایش باشد نشان دهنده ی سیر مثبت است.

3)     به تدریج باید در یک رابطه ی مکمل وار رفتار غلط رو به کاهش و در صورت امکان، محو شدن برود و از آن سوی، رفتار صحیح باید رو به افزایش و در صورت امکان به یگانه رفتار ما در آن حوزه ی خاص تبدیل شود.

این روند سه مرحله ای بیانگر مسیری است که تحقق آن نیازمند انضباط است. یعنی آن چیزی که ما را وا می دارد تا از برخورد جبری یا مکانیکی یا منفعل و دست بسته بیرون آییم و به سوی برخوردی فعال، پویا و اراده گرا با رفتار خود برویم. انضباط امری نیست که بتواند از بیرون به ما دیکته شود، زور و فشار و خشونت می تواند ما را به رعایت انضباط مجبور سازد اما نمی تواند از ما فردی منضبط بسازد. انضباط به معنای انسانی و ارادی آن است که ارزشمند است نه در بستری ضد انسانی و اجباری.

به همین خاطر نیز انضباطی که در تغییر بنیادین رفتارهای آدمی لازم است یک نوع انضباط آگاهانه و اختیاری است که در آن، فرد نسبت به خود و نه نسبت به دیگران یا چیزی بیرون از خود، احساس تعهد می کند. یعنی اگر التزامی دارد این التزام به ارزش ها و باورهای خود اوست و نه به یک دستگاه ارزشی بیرونی که فرد به واسطه ی برخی مسائل غیر درونی و یاغیر درونی شده بخواهد آنها را رعایت کند.

در این نظام فکری که عنوان می کنیم، اگر فردی می خواهد دروغگویی را ترک و راستگویی را جایگزین آن کند سعی می کند که روش انضباط مند بالا را به این طریق اجرا کند:

1-     تا آن جا که ممکن است از گفتن دروغ بپرهیزد. (هرچه کمتر و کمتر دروغ بگوید.)

2-     تا آن جا که ممکن است راست بگوید. (هرچه بیشتر و بیشتر راست بگوید.)

3-     به جایی برسد که دروغگویی جای خود را به طور کامل به راستگویی داده است.

در چنین مسیری فرد مورد نظر نیاز دارد به این که انضباط رفتاری را به کار گیرد. یعنی هر بار که می خواهد دروغ بگوید با خود برخورد کند. با توسل به دستگاه ارزشی خویش که می بایست از قبل زشت بودن دروغ گویی و ارزشمند بودن راستگویی را در آن جا انداخته باشد یک مکانیزم هشدار دهنده برای خود بسازد. این مکانیزم (سازوکار) هر کجا که پای دروغگویی در میان است فرد را در مقابل زشتی عمل و تاثیر بد آن بر روح و روان فرد می گذارد و اختیار را به او وامی گذارد که دروغ بگوید یا نه. اگر نگوید مکانیزم دارد به طور موثر عمل می کند و اگر دروغ بگوید یعنی مکانیزم کنترل کننده هنوز به کار کیفی، محتوایی و نیز تکرار و جاافتادن نیاز دارد.

ساختن خود این مکانیزم نیاز به کار منظم دارد تا این بهبود کیفی و تعمیق محتوایی در آن روی دهد و تبدیل به یک ابزار خودمهارگری کارآ در درون انسان بشود.

**

بهره برداری از پیچیدگی ذهن راه خودشکوفایی انسان است، به شرط آن که ممکن باشد…

* *

آن چه انسان را انسان می سازد از یک سو پیچیدگی دستگاه ذهنی اوست و از طرف دیگر رفتارهایی که از چنان بافتی بر می خیزند و هرگز در موجود دیگری نمی توان سراغ داشت. پیجیده ترین رفتارهای حیوانات با ساده ترین آنها در انسان قابل مقایسه نیست، زیرا بخش اعظمی از رفتارها در حیوانات برخاسته از غریزه ها هستند که فرایندهای غیر ارادی نهفته شده در طبیعت آنهاست. حال آن که نقش غریزه در انسان، بسیار جزیی و نقش یادگیری و تفکر در آن، بسیار مهم و تعیین کننده است.

نکته ی مهم در این میان توجه به روابط بین پیچیدگی دستگاه مغزی بشر و ظرافت های رفتاری او از سوی دیگر است. هر چه محیط اجتماعی برای رشد شخصیت انسان مستعدتر باشد پیچیدگی مغزی بهتر و بیشتر در خدمت ظرافت بخشی و عمق دهی به رفتار انسان پیش می رود و هر چه محیط اجتماعی ضد عقلایی تر و ضد انسانی تر باشد این توانایی ذهنی انسان بیشتر هدر رفته و هرز می رود.

با درک این دیالک تیک، یعنی روابط متقابل پیچیدگی مغزی و محیط اجتماعی، می توانیم وضعیت گذشته ی خود را ارزیابی کنیم، وضعیت حال خود را دریابیم و وضعیت آینده ی خود را پیش بینی کنیم. اگر در جامعه ای غیر آزاد، فاقد عدالت اجتماعی و محروم از دمکراسی و قانون سالاری زندگی کرده و می کنیم، نباید شک داشته باشیم که امکان استفاده ی بهینه از ظرفیت های ذهنی خود را در جهت یادگیری و بکارگیری توانایی ها و آموخته هایمان نداشته ایم. فرایند این هرزروی توانایی های ذهنی چگونه است؟

در شرایط غیر عقلایی و غیر انسانی، ذهن انسان به طور مداوم با مواردی برخورد می کند که با بدیهیات در تضاد قرار می گیرد و از آن جا که آزادی وجود ندارد نمی توانیم تضاد عقل با این بدیهیات را یادآور شده، بیان کرده و در صدد رفع آن بر آییم. نظام حاکم که آزادی را نمی خواهد ما را وادار می سازد که به طور پیوسته مغز خود را از کارکرد عادی خویش محروم ساخته و آن را به سوی انفعال و بی توجهی سوق دهیم و یا این که به سمتی برویم که در آن، هیچ بویی از سازندگی و واقع گرایی نمی آید. به طور مثال ذهن باید به سوی خرافات و ماوراء الطبیعه و خیالبافی برود و به هر روی اقدام به کاری نکند که سبب دردسری برای حاکمیت استبدادی شود.

از این روی انسان در جامعه ی بسته، یک انسان ناشکوفاست، نمی تواند باز باشد و ببیند و بفهمد و یا درک کند که چه می گذرد، مگر به صورت ناقص، هدایت شده، نیمه کاره و بی هدف. در چنین شرایطی ذهن انسان دائم باید به سمت سانسور و در واقع خودسانسوری پیش رود و امکان آن که ذهنش واقعیات را آن گونه که هست درک کند ندارد. چنین فردی خود به خود موضوعات را بیشتر در ذهنیات جستجو می کند تا در واقعیات بیرونی. از آن جا که ارتباط فرد با دنیای بیرونی تضعیف می شود نمی تواند با آن خوب تعامل کند و آن را تغییر دهد. لذا انسان محروم از واقع گرایی قربانی جبر بیرونی می شود و هرگز نمی تواند از توانایی های خود برای اراده گرایی استفاده کند.

بر همین مبنا ما می توانیم از خود سوال کنیم که تا چه حد ذهنیتمان در فضای استبدادی شکل گرفته است. کدام یک از بخش های ذهنمان نتوانسته در این فرایند، آن گونه که باید رشد یابد و شکوفا شود. چه خصلت هایی هستند که ما را از واقع گرایی و درست فکر کردن محروم می کنند؟ در چه روندی شخصیت ما ذهنی گرا و بریده ی از واقعیات و مستندات شکل گرفته است؟ با مروری بر آن چه گذشته است می توانیم دریابیم که ذهنیت ما در چه عرصه هایی امکان خودشکوفایی و بهره بری از توانایی بالقوه ی خود را نداشته است. با شناسایی این عرصه ها می توانیم به زیربناهای ذهنی رفتارها و خصلت های شخصیتی خود آگاهی یافته و بدانیم که برای رفع و دفع ویژگی های اخلاقی نامطلوب روی چه مواردی در ذهن خود می توانیم کار کنیم. حال باید دید چگونه می توان به طور مشخص به بازآموزی ذهن ناشکفته اقدام کرد.

**

با تمرین دادن ذهن به عینی گرایی در پاسخ گویی به دیگران  نسبت به پاسخ های دیگران نیز حساس می شویم و هر چیزی را به راحتی نمی پذیریم.

* *

شکوفایی ذهنی که عادت کرده است به صورت بسته عمل کند کاری آسان نیست، اما کاری است شدنی و ممکن. بهتر است این موضوع را با ذکر برخی نمونه های عینی توضیح دهیم.

به طور مثال اگر به دلیل تنبیه شدن به خاطر پرسشگری آموخته ایم که راجع به موضوعات نپرسیم و آنها را به گونه ای نا خودآگاه و علیرغم میل باطنی خود بپذیریم، باید روی این کمبود کار کنیم و ذهنمان را طوری تربیت کنیم که بیاندیشد، کنجکاوی به خرج دهد، نقد کند، پرسشگر باشد، با تردید آغاز کند و با نگاه انتقادی نسبت به موضوعات برخورد کند. با ممارست در چنین تمرینی ما ذهنمان را طوری تربیت می کنیم که پرسشگری بتواند در رفتار ما به عنوان یک خصلت درونی شده جا بیافتد. اگر آموخته ایم که در انتقاد از دیگران، به دلیل ترس درونی شده در وجودمان، غیر صادقانه برخورد کنیم و نتوانیم آن چه را که در دل داریم بیان کنیم (تقیه روانشناختی) باید ذهنمان را طوری بازتربیت کنیم که بیاموزد دست از خودسانسوری بردارد و در هر موقعیتی شجاعت بیان نظراتمان را، بدون آن که به خشونت گفتاری یا پرخاشگری دچار شویم، داشته باشیم.

آن چه لازم داریم آموزش دوباره ی ذهنمان است با هدف بازسازی ساختار آن به طریقی که بتواند با واقعیات رابطه برقرار کند، اهمیت یک موضوع را براساس عینیات ارزیابی کند، از خودسانسوری آگاه یا ناخودآگاه بپرهیزد و به سوی آن برود که به ما یاری رساند تا جهان بیرونی را بهتر بفهیم و آسانتر تغییر دهیم.  در این مسیر  باید با هر چه که سبب دور شدن ما از واقع گرایی و یا برخورد ذهنی با مسائل شود برخورد کنیم. در این جا نیز تمرین لازم است. باید بیاموزیم زمانی که در مقابل یک پرسش قرار می گیریم قبل از آن که به آن پاسخی بدهیم اطمینان حاصل کنیم که آن پاسخ ریشه در عینیت بیرون از ذهن ما دارد. یعنی جواب را نخست مورد وارسی واقعیت قرار دهیم و آن گاه برمبنای آن چه واقعیت به ما می گوید پاسخ خود را شکل دهیم.

در این زمینه بار دیگر باید به انضباط اشاره کنیم. داشتن انضباط در این مسیر عبارت است از این که به خود اجازه ندهیم به دلیل دشواری پاسخ یابی عینی، به ذهنیات و محفوظات خود مراجعه کرده و راه میانبر غیر عینی را انتخاب کنیم. انضباط ما را به این می خواند که به آن چه روش درست است، علیرغم سختی های آن تن در دهیم و آن را اجرا کنیم و جا نزنیم. زمانی که یک رفتار یا برخورد جدید را بر اساس انضباط تکرار کنیم به تدریج از دشواری آن کاسته شده و راحت تر و آسان تر می شود.

انضباط در واکاوی عینی نه تنها ذهن ما را تربیت می کند که با مسائل به گونه ای واقع گرایانه برخورد کند، بلکه به صورت خودکار، حواس ما را تربیت می کند که با موضوعاتی که می شنویم و می خوانیم نیز این گونه برخورد کنیم. یعنی اطلاعات عینی و دقیق را در آنها جستجو کنیم و نه داده های ذهنی و ساخته و پرداخته ی خیال دیگران. به طور مثال وقتی کسی یک مغازه ی کوچک دارد و می گوید که من این مقدار از آن در می آورم، اگر این رقم برایمان عجیب است، آن را مورد وارسی قرار دهیم. اگر کسی می گوید که مطمئن است فلانی آدم حقه بازی است به دنبال بررسی صحت و یا عدم صحت آن باشیم و به راحتی هر چیزی را نپذیریم. اگر این وارسی عینی گرا را به طور سیستماتیک انجام دهیم بعد از مدتی انجام این کار در روند پاسخ گویی ما نیز موثر واقع خواهد شد و ما را وا می دارد تا در ارائه ی پاسخ هایمان به دیگران به صورت دقیق، مستند و واقع گرا عمل کنیم.

درک این دیالکتیک میان آن چه بر خود اعمال می کنیم و آن چه نسبت به دیگران به کار می گیریم از اهمیت زیادی برخوردار است. به همین ترتیب که درک وجود انضباط در هر کدام از آنها سبب رفتن به سوی انضباط در دیگری نیز می شود.

اینک به این نکته خواهیم پرداخت که چگونه به کار گیری عادت برخورد مستند و عینی با پدیده ها تا چه حد در سایر بخش های زندگی مادی و معنوی ما تاثیر مستقیم دارد و می تواند در بهبود کیفی آن موثر واقع شود.

ذهن برای عینی گرایی نیاز به روش دارد و نیز استمرار در بکار گیری روش.

* *

تصمیماتی که در زندگی می گیریم قرار است که ما را در برخورد با واقعیت ها یاری دهد. به نحوی که بتوان در این تعامل آن چه را که ممکن است و با دستگاه ارزشی ما نیز مطابقت می کند به نفع خویش صورت دهیم. تحقق چنین امری در بیرون از ذهن ماست. این در بیرون از ذهن ماست که واقعیت ها باید آن گونه که ما می خواهیم تغییر کنند. برای این منظور هم باید ما بتوانیم نخست امور بیرونی و رخدادها را چنان که هستند به عرصه ی فهم بکشانیم. برخورد مستند از همین جا آغاز می شود، از جایی که ما باید ذهن خود را طوری تربیت کرده باشیم که برای فهم قانومندی های حاکم بر پدیده ها تا حد ممکن از تحریف خودخواسته یا ناخواسته و نیز از سانسور و خودسانسوری بپرهیزد و روایتی از آنها را به ما ارائه دهد که نزدیک ترین روایت به حقیقت موضوع در بیرون باشد.

برای تامین چنین خواسته ای چاره ای نداریم جز آن که ذهن خود را با دو چیز آشنا سازیم: 1) تفکر روشمند 2) انضباط در به کارگیری این تفکر روشمند.

مورد نخست بر می گردد به این که ما چگونه پدیده ها را مورد فهم و درک قرار می دهیم. به طور مثال با بکارگیری روش دکارتی می توانیم فهم موضوعات را مرحله بندی کنیم: 1) شک کردن در هر آن چه که بدیهی به نظر نمی رسد 2) پذیرفتن فقط آن چه که بدیهی به نظر می آید 3) تبدیل مسله ی پیچیده به چندین مسله ساده 4) بررسی مسله ها از ساده ترین به پیچیده ترین 5) ازقلم نیانداختن هیچ یک از موضوعات.

با این روش ما می توانیم بسیاری از مشکلات خود را برای فهم این یا آن موضوع حل کنیم. اما آن چه که  به عنوان ضرورت دوم مطرح می شود پایبندی به این روش و بکارگیری آن به طور منظم و پایدار است. باید تمرین کنیم، جدیت به خرج دهیم و باور داریم که با بکارگیری مستمر این روش می توانیم مجموعه ای از داده ها را داشته باشیم که پایه های آن مستند و واقع گرا بوده و به همین دلیل می توانند به کار گرفته شوند.

روش تفکر خردمندانه می تواند شکل های مختلف و شدت و حدت و گستره های مختلفی به خود بگیرد، اما نمی تواند نادیده گرفته شده و یا این که به صورتی بکار گرفته شود که با فلسفه ی خود، یعنی تولید دانش مبتنی بر واقعیت، در تضاد یا تناقض قرار گیرد.

اگر یک دوست از ما می پرسد که من در تظاهرات ضد رژیم جمهوری اسلامی شرکت نمی کنم آیا این موضوع را تایید می کنی یا انتقاد، ما نباید بر اساس باور از پیش تعیین شده ی خود به آن پاسخ دهیم. برمبنای تفکر با روش خردمند می بایست مراحل را رعایت کنیم. نخست آن که جز بدیهیات را نپذیریم. بدیهیات در این پدیده این است که این فرد، بنا به گفته ی خود، در تظاهرات ضد رژیم جمهوری اسلامی شرکت نمی کند. امر بدیهی دوم این که می خواهد بداند آیا ما این عدم شرکت را تایید می کنیم یا رد. در مرحله ی بعد باید این موضوع را به چند زیر موضوع تقسیم کنیم: نخست این که چه تظاهراتی را می توان ضد جمهوری اسلامی دانست، دوم این که عدم شرکت در تظاهرات به چه معنایی است و سوم این که تایید یا عدم تایید به طور مشخص چیست. در مرحله ی بعد باید از بررسی ساده ترین موضوع شروع کرده و به پیچیده ترین ها برویم. ساده ترین در این میان ارائه ی یک تعریف از «تظاهرات ضد رژیم جمهوری اسلامی است» و بعد «شرکت در آن» به طور مشخص چیست  و بعد هم موضوع تایید یا عدم تایید شرکت نکردن.

زمانی که ما موضوع را با رعایت این مرحله بندی بررسی کردیم دید روشنی داریم و می توانیم در پاسخگوی به این پرسش بر اساس نزدیک شدن به واقعیت موضوع عمل کنیم. یعنی پاسخ خود را نه به طور بلافاصله و بر مبنای ذهنیات، بلکه بر پایه مطالعه روشمند مسله قرار داده ایم. 

خردورزی روشمند سبب امکان پذیری رفتار روشمند می شود.

* *

پاسخ گویی این گونه به مسله به آن معناست که ما از یک قانومندی حاکم بر علم حقوق پیروی می کنیم: « نمی توانید بگویید هیچ چیز درست است مگر آن که قادر باشید آن را ثابت کنید.» اما به طور مشخص برای ثابت کردن درستی یا نادرستی یک امر ما می بایست به صورت روشمند عمل کنیم. روشی که پیش از این توضیح داده شد در همین راستاست. بکارگیری روش خردمندانه به معنای آن است که ما نخست دلایل را می یابیم و بعد بر اساس آن قضاوت می کنیم که آیا باید آن امر را تایید و یا رد کنیم. به عبارت دیگر، از قبل در مورد آن تصمیم نگرفته ایم.

نکته ی بسیار مهم در بکارگیری خردورزی روشمند در این است که اثرات فراوانی را با خود در ذهنیت و عینیت افراد به دنبال دارد. تاثیر این روش فقط در درست اندیشیدن و رسیدن به تفکری واقع گرایانه از موضوعات نیست، بلکه باید به تاثیرات مثبت آن بر روان و رفتار فرد نیز اندیشید. پایبندی به درستی اندیشه سبب استحکام راستی رفتار می شود. این نکته که ما می خواهیم به واقعیت وفادار باشیم سبب می شود که نسبت به ارزش هایمان نیز وفادار باشیم. به همان ترتیب که نمی خواهیم خود را در عرصه ی برخورد با واقعیت بیرونی فریب دهیم، در زمینه ی واقعیت های درون ذهنمان نیز تلاش خواهیم کرد خود را فریب ندهیم و در مقابل خود واقعی مان قرار بگیریم. این هماهنگی بین درون و بیرون در ما یک تعادل روانی و رفتاری به وجود می آورند که به واسطه ی آن می توانیم با گسترش آن در روابط شخصی و حرفه ای خویش زندگی موفقی داشته باشیم.

تفکر روشمند به این ترتیب ما را به سوی رفتار روشمند هدایت می کند. رفتار ترکیبی است از تعقل و احساسات. زمانی که ما بخش تعقل خود را به صورت روشمند درآوریم بخش احساسی ما نیز تابع روش می شود. یعنی دیگر احساسات ما به گونه ای نامنظم و بی حساب بیرون نمی زند، ما را به سمت رفتارهای غیر معقول و نا مترقبه نمی کشاند. روش، رفتار را عاقل می کند، رفتار را چارچوب بندی می کند. به این ترتیب به سوی آن می رویم که به طور کم یا بیش دقیق بدانیم که به سوی چه نوع رفتاری می رویم. قرار است چگونه از خود واکنش نشان دهیم. به عبارتی هرگز توسط احساسات غلیظ مانند خشم، غضب و عصبانیت تحت سلطه قرار نمی گیریم و به سوی حرکت ها و رفتارهایی که پشیمانی به بار آورد نمی رویم.

رفتار روشمند برای خود شرایطی دارد که باید بررسی کنیم:

نخست آن که از منبع ارزشی مشخص و تعریف شده ای تغذیه می کند. ارزش های انسانی باید در وجود ما به صورتی روشن و واضح تعریف و ترسیم شده باشد. یعنی نیاز به آن نداشته باشند که در موقع استفاده از آنها تازه بخواهیم درباره ی تعریف ها و حدود آنها فکر کنیم و لذا نتوانیم به موقع تصمیم هایی را اتخاذ کنیم که بعدها نسبت به آنها احساس پشیمانی نداشته باشیم. ارزش های بنیادین باید در ذهنمان تعاریف دقیق و عینی و قابل اجرا داشته باشند. چنین دستگاه ارزشی ی روشنی بدون کار هدفمند روی آن نمی تواند حاصل شود یعنی احتیاج به کار فکری-فلسفی مشخص دارد. خود این کار نیز باید از انتظام و روش برخوردار باشد تا بدانیم که خوب و بدها را بر اساس چه معیارهایی باید تشخیص دهیم. این معیارها براساس ترکیبی از مطالب نظری، تجربه ی شخصی و ارزیابی فردی از این دو حاصل می شود. به هر روی حاصل کار باید تصویری روشن از هر ارزش و گستره و عمق آن باشد، به گونه ای که بتوانیم از این داده ها به صورت کاربردی بهره بریم. بدون یک تصویر روشن از ارزش ها این بسیار سخت خواهد بود که تشخیص دهیم آیا این ارزش در شرایط الف یا ب می تواند مصداقی بیابد یا خیر. این ابهام ارزشی سبب می شود که نتوانیم یک منبع الهام دقیق برای هدایت رفتارهایمان به گونه ای منظم و پایدار، یعنی به گونه ای روشمند در اختیار داشته باشیم. به همین دلیل روشمندی رفتارها ایجاب می کند که این شرط نخستین – روشن بودن محتوای دستگاه ارزشی را – به صورتی ارادی و آگاهانه و با کار مشخص عملی و نظری تامین کنیم.

پایان

این جزوه ی آموزشی رابه آن گونه که لازم و ممکن می دانید مورد استفاده قرار دهید

کاری از دفتر تولید سازمان خودرهاگران

www.khodrahagaran.org

جان کلام:انسان موجودی است پویا که برای تحول فکری و شخصیتی خود نیاز به کسی ندارد. می تواند محتوای ذهن خویش را مورد مرور قرار داده و با خودکاوی به جوهره ی آن چه فکر و شخصیت او را تشکیل داده است پی ببرد.

با کسب شناخت از آن چه که ذهن ما را تشکیل داده است می توانیم به رفع نقاط ضعف و تقویت نقاط قوت آن پرداخته و با برخوردی روشمند به بازسازی آن پرداخته و ذهن خویش را بازآموزش دهیم. در این صورت به عنوان انسانی آگاه، شعورمند و دارای اراده می توانیم در تعیین سرنوشت خویش نقشی فعال و کارآ ایفا کنیم.