وقتی از بین رفتن جان انسان عادی می شود

گفتم: انگاری گریه کردی؟

گفت: آره، فیلم این جوان چاقو خورده را دیدم که جلوی چشم مردم جان داد.

گفتم: بله خیلی صحنه دردناکی بود.

گفت: از جان دادن او دردناکتر بی تفاوتی مردم بود.

گفتم: می فهمم چی می گی.

گفت: آخر چرا مردم این طور شده اند، چرا تا این حد بی تفاوت شده اند؟

گفتم: دلیل آن زیاد پیچیده نیست. برای توضیح آن به کلمه «عادت» فکر کن.

گفت: عادت، عادت به چی؟

گفتم: عادت یعنی رفتار عادی شده، یعنی چیزی که دیگر برای مردم غیر عادی یا تعجب برانگیز نیست.

گفت: یعنی می گی مردم به دیدن جان دادن یک انسان در وسط خیابان عادت کرده اند؟

گفتم: منظورم این است که این گونه مسائل تا حدی عادی شده است. زیرا تکرار شده، مردم یا این صحنه ها را بسیار می بینند ویا می شنوند.

گفت: مگر می شود که از دست رفتن جان آدم برای مردم عادی شود؟

گفتم: آیا می دانی که در سال بیش از 27 هزار نفر فقط به خاطر تصادف های رانندگی جان می سپارند.

گفت: رقم بسیار بالایی است.

گفتم: بله، یعنی هر ساعت 3 نفر دارند دراین کشور به خاطر تصادفات جان می سپارند. اضافه کن براین ها قتل  وجنایت و دعوا و چاقو کشی و کتک کاری ها و غیره را

گفت: این جوری مرگ در همه جای زندگی مردم هست…

گفتم: بله، وقتی مردم می بینند که تعدادی از آنها هر روز در گوشه کنارشهر و خیابان دارندکشته می شوند، وقتی دولت بساط دار بر سر چهارراه ها برپا می کند و هزاران نفر را به تماشا جمع می کنند. آیا واقعا عجیب است که مرگ پدیده ی عجیبی باشد؟

گفت: نه به نظر می رسد که این جوری مرگ و مردن و قتل هر روز عادی و عادی تر می شود.

گفتم: رژیم ایران مرگ سالار است. از روز نخست با کشتار و اعدام و قتل شروع کرد و به تدریج این را به میان مردم هم کشید. بعد سرکوب را به آن اضافه کرد، بعد مواد مخدر را به آن افزود، بعد سکس را به موضوع نخست زندگی جوان ها تبدیل کرد، سپس با فیلم وسریال های مبتذل مردم را سرگرم ساخت و در نهایت نیز در هر محله پلیس و گشت و بسیج مستقر کرده است تا همه بترسند و بخزند در خانه ها.

گفت: مجموعه ی این ها تاثیر منفی زیادی روی روحیه مردم دارد.

گفتم: بله، میلیون ها نفر روان پریش در سراسر جامعه هستنند. افسردگی و ناامیدی و خودآزاری و دگرآزاری نتیجه این شرایط است.

گفت: و در این شرایط باید چه کرد.

گفتم: باید تلاش کرد، این شرایط را تغییر داد. به هر قیمتی باید از این وضع خلاص شد.

گفت: چگونه ؟

گفتم: این بحث دیگری است….